چیزی که دنیای بزرگسالی به من آموخته است " اتفاقی بودن " است. جادویی در کار نیست، هیچ دلیل پیچیده‌ای پشتش نیست، اتفاق‌ها مثل تاس می‌افتند و در دایره‌ی زندگی تقسیم می‌شوند. 


یادم هست یک‌بار احسان علیخانی یک مرد " از مرگ برگشته " را آورده بود. مرد جمله‌ای گفت که به شدت با آن مخالف بودم. وقتی از او پرسیدند هرگز نگفتی چرا من ؟ گفت زندگی مثل یک صفحه‌ی بازی است، کسی تاس‌ها را می‌ریزد و طبیعی است بعضی‌ها خوب و بعضی بد می‌آورند. آن‌زمان خیلی با حرفش مخالف بودم. می‌گفتم آفرینش بی‌هدف نیست، اینکه می‌گویی آن خدایی نیست که هر کارش با حکمت است.


 اما اینروزها کمی با او موافقم. و بیشتر او را درک می‌کنم. نه اینکه حکمتی در کار نباشد، اما حس می‌کنم؛ حکمت خداوند همیشه در پس حادثه نیست، بلکه درون آن است و بعد از آن است. آن وقتی که احساس می‌کنی مهم نیست عدد روی تاس تو چند امده، خدا در هر هزار وجه حادثه حضور دارد .


دنیای کودکی جادویی بود، و دنیای بزرگسالی به سختی دارد واقعی می شود .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها