من دو تا ظرف قورمهسبزی تو فریزر داشتم و دیشب میخواستیم دومیشو گرم کنیم. دفعه قبلی همینجوری انداختم تو قابلمه و گذاشتم رو گاز، هم دستم بخاطر اینکه یکساعت داشتم سعی میکردم هم بزنمش سوخت و تاول زد و هم اینکه آخرشم کنارههاش سوخت.
ایندفعه خورش یخ زده رو ریختم تو یه قابلمه کوچیک که دقیقا هم سایز ظرفش بود، اون قابلمه رو گذاشتم تو یه قابلمهی دیگه که یکم بزرگتر بود و توش آب ریختم گذاشتم رو گاز. یه بار آبش خشک شد و دوباره هم آب ریختم و خشک شد. با همین دوبار کاملاً یخش باز شد. نه سوخت حتی یه ذره و نه یخزده موند. کاملاً یکدست باز شد. حدوداً نیم ساعت چهل دقیقه هم طول کشید.
خلاصه که با این متود جدید الان خیلی احساس کدبانویی میکنم D:
نشر اطراف که نیاز به تعریف نداره و این کتابش هم عالی بود!
بیست روایت از بیست مادر. در مورد تجربهی مادر شدنشون. کتاب برای هدیه دادن هم خیلی کتاب مناسبیه. نه فقط برای مادرها، برای همه. البته مثلا ۱۶ سال به بالا. کتاب بزرگساله.
نسخهی الکترونیکیشو از طاقچه خوندم چون وی آر این ا کرایسیس!!
چیزایی که من از این کتاب یاد گرفتم :
بچهها با هم خیلی متفاوتن و اصلا قابل پیشبینی نیستند
شیفت دیلیت تمام کتابهای روانشناسی! ( اینو از قبل هم نظرم بود )
بچهها بیشتر از گفتار ما، از رفتار ما یاد میگیرن، اگه بچهمون مشکلی داره به جای اصلاح بچه به فکر اصلاح خودمون باشیم
کودکان هم بخشی از "جامعه" هستند. اگه بچهای تو اتوبوس گریه میکنه تقصیر مامانش نیست که بچه رو آورده تو اتوبوس، تقصیر بچه نیست که به دنیا اومده، در واقع مقصر هیچ کس نیست. فقط باید بدونیم بچهها گاهی گریه میکنن. همین.
به سوالهای عقیدتی بچههای دیگران هرگز جواب ندیم. بذاریم پدر و مادراشون خودشون جواب بدن.
داستان های مورد علاقهی من داستانهای خانمها رضوان خرمیان، فاطمه ابوترابیان و فاطمه حجوانی بود. البته راستشو بخواین منظورم اینه بچههای مورد علاقهی من بچههای این خانما بودن. دوس دارم منم بچهمو اینجوری بزرگ کنم. کتابخون، پرسشگر و فارسزبان.
قسمتهایی از کتاب که دوست داشتم :
دوران مادری پایان بارداری جسم و آغاز آبستنی ذهن از انواع دغدغههاست
بچهها بیش از هرچیز تابعی از رفتار والدینشان هستند نه آموزشهای آنها
آدم وقتی مادر میشود دیگر نمیتواند هروقت دلش خواست دعوای زن و شوهری بکند، ناامید بشود یا گریه کند. این مسئولیت بیش از هرچیز آدم را به واقعیت نزدیک میکند و هیچچیز بهتر از رها شدن از دامن عدم بلوغ، توهمات بیاساس و غرق شدن در منویات شخصی نیست. مادر شدن به آدم یاد میدهد چطور مسئولیت پذیر باشد، طوری که بخواهد زنده بماند و برای قد کشیدن فرزندش درست زندگی کند.
هربچهای برای سلامتی روحی بیشتر از هرچیز به رابطهی عاطفی عمیق با پدر و مادرش احتیاج دارد تا بقیهی چیزهایش هم روبهراه باشد. منِ مادر اگر هزارسال هم انگلیسی یا آلمانی خوانده باشم، بازهم با هیچ زبانی جز فارسی نخواهم توانست با او رابطهای را که دلم میخواهد برقرار کنم.
البته تمام لحظات کتاب به خصوص وقتی بچهها زبون بازمیکردن و نقل و نبات از کلماتشون میریخت بیرون دوست داشتنی بودند *__*
کتابی در مورد هسه، از زبان خودش. نامهها و نوشتههای پراکندهی او در دوران سالخوردگی.
هسه را با تمام وجودم احساس میکنم. آنجا که از ستایش آهستگیها میگوید. آنجا که از همهچیز در زندگی لذت میبرد، و خودش را در پدیدهها مییابد.
معتقد است هرکسی خواستار آن است که اندکی حق را به خودش بدهد و در عین حال باعث رنجش دیگران نشود. بار دیگر همین اعتقاد را جور دیگری بیان میکند؛ وقتی در پاسخ نامهای از یک جوان، میگوید من هرچه بنویسم، او برداشت خودش را خواهد کرد، و در نهایت نیروی درونی اوست که به موافقت با من برمیخیزد یا موافقت میکند و باز به دنبال پاسخ در جای دیگری میگردد. شاید هم موافق آن است که به این سردرگمی خود ادامه دهد و از پاسخهای گوناگون خودش را بجوید.
هسه معتقد است مادامی که به طبیعت به چشم رابطهی خود با آن و بهرهبرداری از آن مینگریم آن را نمیبینیم. و تنها زمانی زیباییهای آن بر ما جلوهگر میشود که طبیعت را از آن خودش بدانیم.
از خواندن نوشتههایش سیر نمیشوم. خودم را در او مییابم، و بر آرامشم افزوده میشود. امیدوارم کتاب دیگری به زودی از او بخوانم.
دلم گرفته دیگه.
مثلاً واسطهگری کردی، دوندگی کردی، که کار بهش بدن، که ازدواج کنه؛ بعدش که همه چی خوب شد، ازش خواستی که یه وام از حسابش برات برداره و خودت پرداخت کنی؛ اونقدر اخم کنه که زنگ بزنی بهش بگی دیگه نمیخوام جور شده پول.
مثلا تمام پس اندازتو بدی پول پیش خونه، هنوز ولی کار ثابت پیدا نکرده باشی،فقط به اندازهی خورد و خوراکت در بیاری، بعدش برن دورهمی و حتی بهت زنگ نزنن خبر بدن که منتظرشون نشی ناهار بیان خونه.
مثلاً خواهر و برادرات باشن.
+ هیچ کدوم از ادمای واقعی این دوتا داستان من نیستم. اما دلم خیلی میگیره. خیلی.
++ امام علی میگه اگه از خویشانت دستتو بگیری تو ازونا یک دست گرفتی ولی دهها دستو از خودت دور کردی. خیلی چیزای دیگه هم میگه.
+++ چی شد که همه چیمون شد پول؟
بله! همینی که میشنوید!
من یک عدد مبتلا به صدا بیزاری هستم. قبلاً فقط صدای ملچ مولوچ و هورت کشیدن و با صدا غذا خوردن بودن. اما حدود دو هفتس که به شدددت به صداهای کشیدنی حساس شدم. و واقعا دیگه نمیتونم به زندگی ادامه بدم. این صداها همه جا هستن. همه ی دنیا انگار دارن پاشونو رو زمین میکشن، کیفو رو میز میکشن، ماژیک که رو تخته کشدیه میشه، وقتی دستامو لمس میکنم، آه خدای من! این چه بدبختی ایه آخه! دیگه دارم دیوونه میشم!!!
توی اینترنت سرچ کردم میگن درمانی نداره. حالا من چیکار کنم؟
شاید بخاطر نوشتن با مداد باشه. شایدم بخاطر دست زدن به خاک و اون احساس بد همراهش. باید مدادو یه هفته کنار بذارم و دستامم مرتب بشورم و کرم بزنم. امیدوارم بهتر شم.
ادامه مطلب
گریه میکند. فریاد میزند. التماس میکند. خشمگین میشود. نمیدانم صدایش از کدام اتاق میآید. پشت تلفن باید همسرش باشد. شاید هم دیگری!
گرفته میشویم. گوش تیز میکنیم. حدس میزنیم. رویا پردازی میکنیم. در خودمان جمع میشویم. غرق خاطرات خوب و بد.
من چرا نخوابیدهام؟
حرف و سخن که بسیار است! اما من در این سلسله پست ها با همین عنوان، راه های مختلفی رو امتحان میکنم و نتیجه ش رو هم همینجا اعلام می دارم.
1. به اتاق مطالعه برویم!
من توی خوابگاه زندگی میکنم و اتاقمون با اینکه همیشه ساکته اما اکثر اوقات به هم ریخته س و چون کل زندگی آدم تو یه اتاقه، اصلاً اون حس درس خوندن نمیاد. اینجوریه که تصمیم گرفتم برای درس خوندن بیام اتاق مطالعه و اینجا هم جز درس خوندن حق ندارم کاری انجام بدم و اگه میخوام برم تو گوشیم یا هرچی باید برم تو اتاق. مغزم باید شیرفهم شه که اتاق مطالعه = درس.
2. اپلیکیشن Smarter Time
من زمان کنکور، برای اینکه بفهمم زمانم کجا داره تلف میشه و کلا ببینم در طول روز دارم چیکار میکنم دقیقاً، ریز به ریز کارهامو در طول روز به مدت دو هفته نوشتم. (کارهایی در حد اینکه از ساعت 3:05 تا 3:07 سیب خوردم، از 6:00 تا 6:01 رفتم دستشویی و از 8 تا 8:06 بیدار شدم و توی تختم نشستم تا ویندوزم بالا بیاد.) حالا اما راستش هربار تلاش کردم برای مدیریت زمانم دوباره اونکارا رو بکنم نشده، ولی این اپلیکیشن رو پیدا کردم که دقیقاٌ برام همونکار رو انجام میده و چون گوشی همیشه کنارمه هیچ وقت یادم نمیره ثبت کنم دارم چیکار میکنم. و هر شب نگاهش میکنم، ببینم تو طول روز چیکار کردم، کجاها رو باید کمتر کنم، کارهای فردامو رو همون عکس مینویسم و روز بعد سعی میکنم به صراط مستقیم نزدیکتر شم.
فعلاً همینا رو داشته باشید تا بعد.
امروز یه کار بد کردم. از یه جایی بهم زنگ زدن و داشتم صحبت میکردم و جوری هم بود که رودواسی داشتم. همون وسط هم مامانم بنده خدا ده باری زنگ زد رد کردم. بعداً خیلی نگران شده بود. میشد یه لحظه بگم مادرم پشت خطه و در ۵ ثانیه بهش بگم بعداً بهت زنگ میزنم و از نگرانی درش بیارم. نمیشد؟ :( خیلی عذاب وجدان دارم.
جمعه اومدم خوابگاه، ( فرجه رو خونمون بودم )، بعد دیدم نعنا گفت بیا اینا رو نشونت بدم. دیدم ظرفا رو مرتب کرده شسته، بعد یه کاغذ هم چسبونده رو دیوار نوشته ظرفهای هرشب همان شب شسته شود، روی میز ظرف کثیف گذاشته نشود، برای جلوگیری از فاجعه در دوران امتحانات D:
حالا دوستانی که در جریان ماجرا بودن، خواستم بگم موفقیت اتفاقی نیست :))))) بعد از شیش ترم به این مرحله رسیدیم! منم امشب با ذوق رفتم ظرفامو شستم ، تا به قوانین مشروعیت بدهم و تشکر خود را از قوهی مقننه اعلام بدارم ^__^
همین کولر چیه؟ اونقدی که من تو عمرم از کولر سرماخوردم، از چلهی زمستون سرمانخوردم. البته فعلاً دارم مقاومت میکنم به کمک پتوی عزیزم. یکی از رویاهای اینجانب برای خونهی آیندهم اینه که بادگیر بذاریم براش، و از هرگونه سیستم سرمایشی برقی خود را بینیاز کنیم. ولی چیزی که دوس دارم بدونم اینه که چرا بعضی آدما مثل من سرمایین بعضیا گرمایی؟
+ برای دوستانی که قاطی میکنن بگم سرمایی یعنی از سرما خوشش نمیاد، گرمایی یعنی از گرما خوشش نمیاد D: بیاین یکبار برای همیشه یاد بگیریم و دیگه اینا رو قاطی پاطی نکنید
+ من خواهرم دوازده سالشه هنوز حداقل/حداکثر رو بلد نیست. برای نسل جدید کتابنخون متاسفم. دایره لغاتشون خیلی خیلی پایین اومده. مخصوصاً که لهجهها رو هم دیگه کمتر میشنون
من آدمی بودم ( هنوزم یکم هستم) که وقتی برام اتفاقی میفتاد، گلایهمو به خدا میبردم. میگفتم پس امداد غیبیت چرا نرسید؟ تو چرا دیگه منو دوس نداری؟ ولی کمکم تازگیا وقتی به کارام نگاه میکنم، میبینم بابا منم دیگه خیلی آدم حواسپرت و خطاکاری هستم. یعنی اتفاقی اگه میفته، درست که خدا میتونه از هررررر اتفاقی پیشگیری کنه و مراقبت باشه، ولی منم دیگه شورشو نباید در بیارم، تا کی قراره حواس پرت باشم و همینجوری به امید اینکه خدا امداد غیبی میرسونه خودمو اصلاح نکنم؟
حالا من سال کنکور، اشتباهاتمو برا تک تک سوالا مینوشتم و خیلی کمکم کرد که دیگه تکرار نکنم و یه دید خوبی بهم داد که اغلب موارد ذهنم کجاها به دام میفته و اشتباه میکنه. الانم میخوام اشتباهاتم تو زندگی روزمره رو بنویسم تا بتونم کمکم به یه مقدار کمینه برسونمشون.
الان امروز، قرار بود تحقیق ببرم بدم، رفتم دانشگاه، تازه یادم اومده که فلشمو نیاوردم با خودم. شانس آوردم فقط که دوستم خوابگاه بود، فرستاد تلگرام و رفتم پرینت گرفتم.
یا مثلا دیروز تو امتحان، درسته که دوجا اشتباه کردم، ولی بخاطر خدا نبوده؛ خدا ۶ تا سوالو کمک کرده، دوتای دیگه رو واقعا واقعاً هرجی فک میکنم تقصیر خودم بوده که انقد واضح بیدقتی کردم.
یا امروز دوباره، استادمون چندتا نمونه سوال داده بود، گفته بود از بین همونا سوال میدم. بعد دو تا از نمونه سوالا اینجوری بود :
علل پیدایش سکولاریسم را توضیح دهید.
مبانی لیبرالیسم را توضیح دهید.
من شاید ده بار این نمونه سوالا رو خوندم، و تازه امروز سر جلسه متوجه شدم تو سوال دوم لیبرالیسم رو میخواد نه سکولاریسم! ( همونم تازه اولش نفهمیدم، شروع کردم به توضیح لیبرالیسم، خدا یهو به دادم رسید گفت چشماتو وا کن دختر! )
بخشی از بیدقتیم از تندخونیم ناشی میشه. من همیشه مدل خوندنم skim و skip کردنه. ولی نباید به خودم اجازه بدم این مانع از تمرکزم بشه. باید بتونم هر موقع میخوام رومهوار بخونم و هر موقع میخوام دقیق و کلمه به کلمه.
بعداً نوشت : حتی همینجا که دارم از اشتباهاتم مینویسم باز اشتباه کردم. ولی اینو نمیگم، خودتون حدس بزنید D: یه کلمه رو جابجا نوشتم
بدون حاشیه میرم سراغ اصل مطلب!!
عصاره ی پوست پرتقال (مرکبات) میتونه رنگ لاک غلط گیر رو تو خودش حل کنه و خیلی ساده اون لکه رو از روی لباس یا دستای شما پاک کنه!!
خیلیم نیاز به سخت گیری نیس! لازم نیس عصاره شو خالص کنید D: فقط پوست پرتقالو بکشید رو دستتون و یکم هم فشار بدید که عصاره ش در بیاد همین!!
(از پست های قدیمی)
میخواستم با مهاجر مهاجرت کنم که نشد آخرش و الان فک میکنم همون بهتر که نشد. اینجوری پست های قدیمی رو هم یه دوره میکنم و مرتبشون میکنم :) پست هایی که نظر داشته باشن نظراتشون رو هم خودم منتقل میکنم.
لینک المپیاد های استرالیا
دانلود
جلد اول
جلد دوم
جلد سوم
سایت المپیاد شیمی آیروک
دانلود شیمی آلی سولومونز -ویرایش 11
آیروک
مرحله دوم المپیاد شیمی- دوره ی 26- اردیبهشت 95
ادامه مطلب
دست تقدیر ما رو به کدوم سمت میبره؟ گاهی از دعا کردن میترسم، چون میترسم خدا چیز بهتری برام خواسته باشه و من با اصرار کردن الکی همه چیزو بدتر کرده باشم. اما از دست تقدیر میترسم. نمیدونم آینده قراره چطور ما رو در آغوش بگیره و کجا بنشونه، خدایا آن ده که آن به .
انقد بدم میاد ازینایی که فقط کارشون نگرانی انداختن تو دل آدمه. تو برو به فکر خودت باش اگه خیلی منظمی، به تو هم ربطی نداره که من قراره هفت ترمه شم یا هشت ترمه. منم اگه این اتفاقا برام نیفتاده بود معدلم حداقل دو نمره از تو بیشتر بود، فک نکن الان خیلی شاخی. منم بلدم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم؛ لطفاً نگرانیاتو برا خودت نگهدار انقد atp مصرف نکن.
میگه که : فتقطعوا امرهم بینهم زبرا
کل حزب بما لدیهم فرحون
و من به این فک میکنم که فرح بودن ما معنیش این نیست که داریم راه درستی رو میریم. و تازه بعدش هم میگه فذرهم فی غمرتهم حتی حین. یعنی بذار خوش باشن.
اینروزا خیلی حس میکنم مردم معیار "خوب" بودنشون "خوش" بودن شده. حتی خود منم از این مردم مستثنی نیستم. باید دنبال چیز دیگهای بگردم.
بعدش میگه : ایحسبون انما نمدّهم به من مال و بنین
نسارع لهم فیالخیرات
بل لا یشعرون
فک کردید مال و اموالی که بهتون میدیم پاداشتونه؟ بل لا یشعرون
پس معیار حلال و حروم بودن و درست و نادرست بودنمون، "نعمتهامون" هم نباید باشه.
تا اینجا دو تا ملاک از لیست من خط خورد. نه مقدار شاد بودن، و نه مقدار دارا بودن، هیچ چیزی از خوب بودنمون بهمون نمیگه. پس دوباره نقطه سر خط. دنبال چیز دیگهای بگرد.
من ساعت ۷ و نیم عصر یه لیوان چای خوردم. ( یه ماگ در واقع) و هماکنون ساعت ۳ و ۳۰ دقیقه، خوابم نمیبره، آی هیت یو پیامسی :/
( با لحن گزارشگر خیابانی )
این کافئین چه مییییکنه، عجب هدف گیریای، تمام گیرندهها بلندشدن و به افتخارش دست میزنن، یون پشت یونه که وارد نورونها میشه و حالا تمام مغز مبهوت این حرکات شگفتانگیز کافئین شدن. آفرین قهرمان، آفرین دلاور، همینجوری ادامه بده! تمام خوابها رو از سر راه برمیداره و اون کیه که بتونه جلودار این گاو زبان نفهم باشه. حالا حسااابی گرد و خاک به پا کرده و صدای هیچ استاد هشت صبحی نمیتونه اونو متوقف کنه، اگرچه الان ساعت ۳ بامداده :/
قتل میدان کاج را که همه یادتان هست؟ خیلی مایهی تفریح و سرگرمی شد. دو نفر ریختد وسط میدان همدیگر را زدند. حتی یکیشان کشته شد! بعد از آن روز به این فکر افتادم که همیشه یک مشت تخمه توی جیبم برای این روزها داشته باشم. لذت نمایش را دو چندان میکند. البته خداروشکر تلفن همراه داشتم. فیلم هم گرفتم ببرم نشان فامیل دهم. یکی گفت آقا زنگ بزن پلیس. گفتم "به ما چه". خودشان میدانند. تازه به پلیس هم زنگ زدند آمد، آن یکی را پیدا نکردم که بهش بگویم دیدی اتفاقاً نظر پلیس هم با من یکی بود؟ دو افسر گفتند " به ما چه" بذار انقدر همدیگر را بزنند تا بمیرند. اتفاقاً همین هم شد. منتها هر دو نمردند، فقط یکی مرد. خب بهتر از این بود که ما بمیریم. آنها دعوا میکنند آنوقت ما زخمی شویم؟ تازه راحت شد مرد. ولی حیف که هیچکس فاتحه نفرستاد. مردم خیلی اینروزها بیاعتقاد شدهاند.
چند وقته خیلی سبکتر میام خونه ( فقط یه دست لباس میارم ) و خب خیلی راحتترم. هم بارم سبکتره و هم دغدغهی کمتری دارم که چی بپوشم. دیروز داشتم فک میکردم چرا آدما در مقابل مینیمال زندگی کردن مقاومت میکنن. یاد یکی از کامنتا افتاده بودم که گفته بود انسان تنوع طلبه و نمیتونه با یه کمدکپسولی و چار دست لباس زندگی کنه. و به این فک میکردم که چه پاسخی میشه برای این استدلال آورد.
ادامه مطلب
مردی که عاشق همکارش میشود و زن به عشق او جواب رد میدهد، دورهای نقاهت را می گذراند و احساسات خود را زیر و رو میکند تا مرهمی بیاید بر این درد
کتاب برخلاف اینکه رمان نیست اما سیر منطقی دارد، حرفهای شاید تازه، و البته صادقانه
من کتابشو دوست داشتم. ولی راستش رو بخواید به مرد حق نمیدم که انقد ناله کنه! طرف تو همین کتاب حداقل از پنج شیش تا عشق قبلیش و زن طلاق دادهش حرف میزنه. واقعا دلم میخواد ببینمش بزنم زیر گوشش. همهی رو امتحان کردی حالا اومدی برا من عاشق شدی؟ ولی خب کتاب خوبی بود.
ازون کتاباییه که زیر همه جملههاشو آدم خط میکشه. اما نیمه دومش دیگه اینجوری نبود. من نیمه اولش رو بیشتر دوست داشتم. از یه جایی به بعد فقط میخواستم تموم شه.
ویرایش نزدیک به صفر. حتی رو مینویسید حتا؟؟؟ بعد یه فصلش اسمش پیش از طلوع بود، به انگلیسی نوشته بود before sunset ( پیش از غروب ) ؛ خب عزیز من اگه انگلیسی بلد نیستی هیچ نیازی نیست اسم فصلا رو به انگلیسی هم بنویسی! خلاصه که یه کتاب خوب با یه ویرایش بد میره رو اعصاب آدم
هفتهی به شدت خسته کنندهای بود
دخترخالم عمل کرده بود، شنبه اومدم عیادتش بعد از دانشگاه
یکشنبه صبح دوباره برگشتم دانشگاه ار اونجا، بعد رفتم خوابگاه شب خوابگاه بودم
دوشنبه صبح زود رفتم باز خونهشون ؛ چون میخواست بره دکتر کسی نبود همراهش
سه شنبه صبح رفتم دانشگاه، با دوستم قرار گذاشته بودیم اومده بود تهران، دو ساعتی تو انقلاب دور زدیم بعد دیگه من برگشتم خوابگاه، باز عصرش همون دوستم اومد خوابگاه که شب پیشم بمونه
چارشنبه صبح رفتم دانشگاه، باز صبحش دخترخالم زنگ زد که اگه میتونی بیا دخترمو نگهدار، من ببرم خواهرمو برا عمل ؛ دیگه منم از دانشگاه باز رفتم خونهشون
امروز هم اتاقیم برگشته شهرشون، فردا باید برگردم خوابگاه دوباره، و وقتی به این فک میکنم این آخر هفته و عید هم که هست یه جورایی بین التعطیلینه قراره تنها باشم تو اتاق
از زندگی سیر میشم
و اینکه هی میگم رفتم و اومدم، همش با بی ارتی و مترو و اتوبوس و تاکسی. تا خونهشون حدود یکساعت، یکساعت و نیم راهه، گرمای هوا و خط عوض کردن و پیاده روی رم بهش اضافه کنید
کاش فقط تنهایی بود. یه سوسک هم تو اتاقمونه که هنوز موفق نشدیم بکشیمش. فقط میدونیم هست. یه سوسک بزرگ بالدار :(
یکی دیگر از خصیصههای بزرگسالی من که کم کم دارم به آن دچار میشوم؛ علاقه به تکرار است. من هرگز کتابی را دوبار نخواندم، فیلمی را دوبار ندیدم، و همه چیز خیلی زود در نظرم رنگ میباخت. اما هرچه بزرگتر میشوم؛ انگار به دنبال نقطهی امنی باشم، یا شیرجه در عمق، بیشتر به تکرار علاقه مند شدهام. شاید هم جلوهای از ترس باشد، ترس از دیدن و خواندن و شنیدن و تجربه کردن آنچه ممکن است آزارمان بدهد.
هربار جلوهای تازه میبینم. دلم میخواهد همه چیز را به خاطر بسپارم. شاید دارم برای نسلی که تربیتش به ما گماشته می شود، پند و اندرز آماده میکنم.
از آهستگی لذت میبرم. از چشیدن به جای بلعیدن. اینها نشانههای بزرگسالی است برای من.
یک غمی روی دلم هست، خدا میداند
که چهها میرود از ذهن و چهها میماند
زخمهاییست که در آینهام پیدا نیست
میچکد درد، ولی خاطرهها میماند
راهمان از هم اگر دور و جدا نیست، چرا
هرچه من میدوم این فاصلهها میماند؟
میدهی وعدهی آسانی بعد از سختی
آخرش میروم و این گلهها میماند
در راستای پست قبلی، رفتم گشتم اون قسمت از ماه عسلو پیدا کردم و دوباره دیدمش. اون قسمتی رو هم که میگفتم جدا کردم اینجا بذارم.
مدت زمان: 1 دقیقه 16 ثانیه
چیزی که دنیای بزرگسالی به من آموخته است " اتفاقی بودن " است. جادویی در کار نیست، هیچ دلیل پیچیدهای پشتش نیست، اتفاقها مثل تاس میافتند و در دایرهی زندگی تقسیم میشوند.
یادم هست یکبار احسان علیخانی یک مرد " از مرگ برگشته " را آورده بود. مرد جملهای گفت که به شدت با آن مخالف بودم. وقتی از او پرسیدند هرگز نگفتی چرا من ؟ گفت زندگی مثل یک صفحهی بازی است، کسی تاسها را میریزد و طبیعی است بعضیها خوب و بعضی بد میآورند. آنزمان خیلی با حرفش مخالف بودم. میگفتم آفرینش بیهدف نیست، اینکه میگویی آن خدایی نیست که هر کارش با حکمت است.
اما اینروزها کمی با او موافقم. و بیشتر او را درک میکنم. نه اینکه حکمتی در کار نباشد، اما حس میکنم؛ حکمت خداوند همیشه در پس حادثه نیست، بلکه درون آن است و بعد از آن است. آن وقتی که احساس میکنی مهم نیست عدد روی تاس تو چند امده، خدا در هر هزار وجه حادثه حضور دارد .
دنیای کودکی جادویی بود، و دنیای بزرگسالی به سختی دارد واقعی می شود .
"چطور می شود به زندگی اعتماد کرد وقتی گاهی اینهمه وقیحانه بیرحم می شود؟"
_سمت آبی آتش
وقتی بحث اعتماد به زندگی یا دنیا پیش میاد، به این فکر میکنم که طرف مقابل ما دقیقا چه کسی قرار داره. این زندگیای که ازش حرف میزنیم کیه؟ خب واضحه یه شخص نیست، جاندار نیست، هیچ اختیاری نداره، حتی اختیار خودش. چون اصلاً وجود خارجی نداره.
زندگیای که ازش حرف میزنیم شاید چیزی جز خود ما نیست. و البته مربوط به گذشتهست. شاید ترکیبی از عملکرد ما و خدا باشه. ولی فکر میکنم بین ما و خدا، اونی که قابل اعتمادترینه خداست.
البته زندگی ما، یعنی تجربهی زیستهی ما، فقط شامل خودمون نمیشه. رهگذرهای زیادی داره. گاهی که بحث جبر و اختیار میشه، من نظرم اینه که هیچ جبری وجود نداره؛ اما این اختیار انسانهای دیگهست که محدودهی اختیار ما رو محدود میکنه. شاید در اینجا هم منظورمون از بیرحمی زندگی، بیرحمی بقیهی انسانها باشه.
از صبح آهنگ " شونه به شونه " رضا صادقی رو گذاشتم رو دور تکرار.
سردرگمم. رشتهمو دوست دارم، ولی علایقم به این محدود نمیشه. نمیدونم باید صبر کنم دکترامو بگیرم بعد برم سراغ بقیه چیزا، یا اینکه از الان شروعشون کنم کم کم.
دو تا زمینهی اصلی علاقهم تدوین و طراحی صنعتیه. اگه بخوام تازه نویسندگی رو فراموش کنم. :((( پول ندارم اونقدی که بتونم کلاسای خصوصیشونو شرکت کنم، یا تجهیزاتشونو خودمو بخرم، و اصلاً زمان برای وقف کردن براشون ندارم. :(
میم میگه کارشناسیتو فعلاً تموم کن. ارشد وقتت آزادتره. بعید میدونم راستش.
خیلی وقتا به این فکر میکنم که بعد از ارشد ترک تحصیل کنم و دیگه دکترا نخونم. آخه دکترا واقعا بیخوده برا کسی که نمیخواد تو اکادمی کار کنه. حتی برا کسی هم که تو آکادمیه دانش چندان اضافهای به دنبال نداره نسبت به وقتی که صرفش میکنی.
آیم سو الون و کانفیوزد اند آنهپی :(
تلمب تلمب مشک دوغه
حرفای دختر دروغه :)
بقیهشو بلد نیستم. اگه یادتونه شعرشو بگید
+ به لیلی این شعرو یاد داده بودن، بعد میگه تو تاکسی نشسته بودیم گفتیم شعر بخون؛ اونم شروع کرده به خوندن :)))))) الحمدلله راننده تاکسی نفهمیده اصلاً چی خونده
قحطی، خرافات، مرگ
فضاش اولش خیلی ترسناک بود برام به مرور بهتر شد. کتاب خیلی متفاوتی بود برا من و دوسش داشتم.
کدخدا ، ننه رمضان ، رمضان، پسر مشدی صفر ، اسلام، عباس، اسماعیل، حسنی ، مشدی ریحان . آدمهایی که خیلی از ما دور نیستن.
جملهی خیلی خاصی نداشت، فقط از این تیکه خوشم اومد :
خاله گفت : خیال میکنی سگ با شستن تمیز میشه؟
عباس گفت : همهی شما خیال میکنین فقط با کشتن تمیز میشه
یکی از تفریحاتم در مترو این است که حدس بزنم آدمها در کدام ایستگاه پیاده میشوند. میدانی، دوباره از همان احساسات مخلوط گذشته و آینده است. مقصد آنها برای خودشان در گذشته معلوم شده، اما برای تو در آینده معلوم میشود. حالا این مقصد در کجای زمان قرار دارد؟ ذرهای احساس استقلال از زمان را به دست میدهد
دارم دنبال استاد و دانشگاه میگردم برای ارشد اپلای کنم :(
آلمان، انگلیس، فرانسه، سوییس، . هرجا که شد.
پولمون به آمریکا و کانادا و استرالیا که نمیرسه.
پرینستون :(((
چقدر برنامه و هدف توی ذهنم داشتم. چه تابستون پرباری رو پیش روی خودم میدیدم. فک میکردم مطمئنم که قراره چیکار کنم. هیچی خوب نیست این روزا. نه مواد هست، نه کیفیت، نه تجهیزات، نه انگیزه. حالا هم استادای گروه بخاطر کم بودن دانشجو، میخوان از ارشد و دکتری دانشجو بپذیرن. فاتحهی بیوتک رو اون سالی که کارشناسی ناپیوسته گرفتن خوندن. امسال هم با این طرح انشالله به ابدیت میپیونده این رشته. دیگه هیچکس قصد موندن نداره.
اگه استادی میشناسید که تو زمینهی مولکولی کار میکنه بهم معرفی کنید :)
خیییییلی وقت بود از ژانر فانتزی چیزی نخونده بودم. این کتاب رو هم
پاییز جان معرفی کرده بود. کتاب نسبتاً خوبی بود ولی نه به اون اندازه که بگم حتماً بخونید.
داستان اینجوریه که توی اون سرزمین خیالی، چندین بخش وجود داره و هر کدوم از بخشها یه خصلت خوب انسانی رو ارج مینهن و بر طبق اون رفتار میکنن. از تمام بچهها در سن ۱۶ سالگی آزمون استعدادسنجی گرفته میشه؛ یه مایع بهشون تزریق میکنن و اونا وارد فضای شبیه سازی میشن و طبق واکنشهایی که به هر محرک نشون میدن، بهشون میگن که مناسب کدوم بهش هستند؛ ولی در نهایت انتخاب با خودشونه.
و وقتی وارد یه بخش میشن دوباره ازشون آزمون میگیرن تا مطمئن بشن مهارت کافی برای موندن در این بخش رو دارن و اگه از این ازمونها رد بشن، بیبخش میشن. بیبخش بودن هم معادل بیخانمان بودنه. بیبخشها کارهای عمومی مثل نظافت خیابونها رو انجام میدن و در عوضش سایر بخشها بهشون غذا میدن.
اما یه دستهی دیگه هم هست به اسم سنتشکن، که حتی بردن اسمش ممنوعه و هرکسی که سنت شکن باشه سرانجامش مرگه. و ما در این داستان با یه سنتشکن روبرو هستیم.
این کتاب یه سهگانه ست که این جلد اولش بود. پایان کتاب اول جوری بود که خیلی دلم میخواد جلد دومو بخونم؛ ولی فعلاً دست نگهداشتم. یکم صحنههای خشونت توی کتاب زیاد بود و چند شبه که کابوس میبینم. بنابراین فعلاً جلد دومو نمیخونم. و من خیلی دوست دارم یه کتابی که میخونم فیلمشو ببینم ولی واقعاً دلم نمیخواد الان فیلمشو ببینم D: من اصلاً توانایی دیدن این صحنهها رو ندارم
خطر اسپویل
محتوا و مفهومی که سعی داشت بیان کنه رو دوست داشتم. اینکه آدما توی یه دسته نمی گنجن، و حتی اگه بگنجن، انگیزه و اهدافشون یکسان نیست. مثل مار که توی بخش فداکاریه اما وماً آدم مهربونی نیست و .
و شاید کل کتاب رو بشه در این جمله خلاصه کرد که : فداکاری هم نوعی شجاعته. چون فقط انسانهای شجاع میتونن از خودشون بگذرن.
بعد از شونصدسال بالاخره درست شد *__*
دست و جیغ و هورااااااا
واقعاً هیچ کاری نمیتونستم کنم بدون لپتاپ. خدا هیچ نامسلمونی رو بدون لپتاپ نکنه. حالا انرژی و انگیزه دارم و میتونم کلی درس بخونم ^__^ شاید هم خیرش در این بود که من قدرشو بیشتر از همیشه بدونم و خداروشکر هنوز فرصت جبران دارم
خدایا شکرت :)
زمانی که یک بانوی دربار بودم؛ مقامم جلوتر از انسانیتم دیده میشد
و امروز که خدمتکار هستم؛ باز هم عنوانم جلوتر از انسان بودنم دیده می شود
اما شما همیشه مرا همانطور که بودم دیدید
_ یانگوم به افسر مین
با اینکه سااااالها از زمان بردهداری، زندگی طبقاتی و قوانین طبقاتی میگذره؛ باز هم همین احساسو دارم. چقدر آدمها رو جدا از عنوانشون میبینیم؟
جایی میخوندم که در مورد اعتبار و برند گفته بود نهایت اعتبار اونجاییه که اسم شما معرف شماست، نه هیچ چیز دیگهای. از اون زمان همهجا بیوی معرفی خودمو پاک کردم و فقط اسممو باقی گذاشتم. نه برای اینکه فک کنم به اون درجه از اعتبار رسیدم، یا اینکه توقع داشته باشم از اسمم برند بسازم. ولی اونجا بود که حس کردم اگه میخوام دیگران منو جدا از عنوانم ببینن؛ اول خودم باید خودمو جدا از عنوانم ببینم. من کجا هستم و میخوام کجا باشم؟
این هفته قورمه سبزی درست کردم. با سبزیایی که خودم خورد کرده بودم ^__^ البته با دستور مامانم. و خب دیگه خیلی خوشمزه شده بود *__* ناهید و نودت هم خوردن و هردوشون گفتن مزهی خونه رو میده :)
خیلیم راحت بود. از قیمهای که دو هفته پیش درست کردم خیلی راحتتر بود. فقط چون قابلمه م کوچیک بود، هر نیم ساعت یه بار باید میرفتم سرش آب میریختم. ولی چار ساعت رو گاز بود و جا افتاده بود. البته لوبیاشم دستم نبود چقد بریزم، یکم زیاد ریخته بودم.
این هفته اگه خدا بخواد برم نعنا جعفری بخرم خورش کرفس بار بذارم. هفتهی بعد هم که دیگه بلیط قطار گرفتم میرم خونه.
خداکنه فقط کلاسای بین التعطیلین دو شنبه و چارشنبهمون تعطیل شه کل هفته بتونم خونه بمونم. بالاخره اسباب کشی کردن و رفتن خونهی جدید. منم خب راستش یکم ذوق دارم :))))
Matt D'avella رو میشناسید؟ یه ولاگر مینیمالیسم و سبک زندگیه. معتاد شدم هرروز میرم چندتا از ویدیوهاشو میبینم. وجه تفاوتش با بقیه اینه که صادقه و چاخان نمیکنه. از تجربیات خودش میگه و نمیگه " تو میتونی " "همه چی خوبه" اما میگه من اینکارو کردم. اینجا موفق نشدم. اینجا خوب بود ولی ادامه ندادم و . . زنش هم کاملاً ضد خودشه تو ویدیوهاش و این بامزه تر میکنه داستانو D:
و تحت تاثیرش برا خودم یه مورنینگ روتین نوشتم که از امروز ۶ پاشدم و اجراییش کردم ( البته تو زمان بندی اشتباه کرده بودم و نتونستم اونی که نوشته بودمو عمل کنم. ولی سه تا از کارا رو انجام دادم : شستن صورت ، پیاده روی ، بلاگینگ )
ایندفعه برنامهم ۳۶۵ روزه نیست!!! فقط تا ۱ آبان فعلاً میخوام اجراش کنم. چون بعدش میرم خونه و احتمالاً روتین بهم میخوره. ولی اگه رفتم اونجا و اوضاع خوب بود ادامه میدم.
آهان اینم بگم دیگه ۶ بیدار شدن برام سخت نیست مثل قبل. چون از اول مهر هرشب حدود یازده خوابیدم. و صبحا اتوماتیک ۵ و ۶ بیدارم ( البته همیشه پانمیشم D: غلت میزنم تو تخت) حتی یه مدت نگران شده بودم، چون شنیده بودم بعضیا نمیتونن به خواب عمیق برن، می گفتم نکنه منم دارم مریض میشم که نمیتونم صبحا بخوابم !
و به همهی کسانی که مثل من خیلیییی خوابالو هستن و نمیتونن صبح زود بیدار شن میگم رازش فقط یک چیزه : زود خوابیدن
استفاده از گوشیمم خیلی کم کردم و خشکی چشمام بهتر شده. :)
آ وانا بی ا باس، سو آی شود اکت
قرآن را که باز میکنی خودش را معرفی میکند :
ذلک الکتاب لا ریب فیه، کتابی ست که در آن شبهه ای نیست
هدی للمتقین ، برای متقین
اما این متقین چه کسانی هستند؟
الذین یومنون بالغیب، و یقیمون الصلاه، و مما رزقناهم ینفقون
( چقدر از این واج آرایی ق/غ حظ میکنم.)
والذین یومنون بما انزل الیک، و ما انزل من قبلک، و بالاخره هم یوقنون
( غیب و آخرت را داشته باشید اینجا. هنوز به خوبی در موردشان نمیدانیم)
اولئک علی هدی من ربهم، و اولئک هم المفلحون
بله این هدایت را برای آنها فرستاده ام، و سرانجامشان رستگاریست
اما.
همه که متقین نیستند!
و الذین کفرو سواء علیهم ، کسانی که کفر می ورزن هم حسابشون جداست و مشخصه
ءانذرتهم ام لم تنذرهم لایومنون، چه بخونن قرآنو چه نخونن ایمان نمیارن.
ای بابا چرا آخه؟
ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه
و لهم عذاب عظیم.
اما همه مردم به این دو دسته تقسیم میشن؟
و من الناس من یقول آمنا بالله و بالیوم الاخر و ما هم بمومنین
یه دسته از مردم هستن. میگن ما به اون خدا و روز آخرت و هرچی که تو بگی ایمان داریم. ( لحن صحبتشون خیلی آشنا و جالبه برام. که توی قرآن این لحن "اصن هرچی تو میگی قبول" رو چقدر خوب بیان میکنه. یعنی تو آیهی بعدی رم نخونی می فهمی منظورش کدوم دسته از آدماست ) اما خب توضیح میده خدا
یخادعون الله و الذین آمنو
اینا میخوان خدا و مومنا رو گول بزنن فقط. فیلمشونه
و ما یخدعون الا انفسم. و ما یشعرون
اما جز خودشون کسی رو گول نمیزنن. هرچند متوجه نیستن
خب چرا؟ اینا مشکلشون چیه؟
فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا
تو قلبشون یه بیماری هست. قلبشون مثل کافرا بسته نیست، اما بیمارن. خدا هم به این بیماریشون اضافه میکنه
و لهم عذاب الیم بما کانوا یکذبون
و خدا هم عذاب الیمی براشون گذاشته، اما. نکته اینجاست! نه بخاطر کفرشون، بلکه بخاطر دروغشون! بخاطر تظاهرشون!
( حالا یکی بگه عذاب عظیم و عذاب الیم فرقشون چیه؟)
و اما. میرسیم به اونجایی که عامل بحث و دعواست. بین مومنا و این دسته از مردم
اونجایی که و اذا قیل لهم لا تفسدو فی الارض قالو انما نحن مصلحون!
بهشون هم اگه بگی جناب در زمین فساد نکن، میگن نههههه تو متوجه نیستی، ما داریم جامعه رو اصلاح میکنیم!!!
آشنا نبودن؟
+ منظورم از عنوان پست، حزب اصلاح طلب در ایران نبود :)
+ آیات 1 تا 11 سوره بقره
:( اشکمو در آورد
خیلی دوز عشقش بالا بود
برفی ( رانبیر کپور) یه پسر ناشنواس ( طبیعتاً حرفم نمیتونه بزنه) که یکمم شیطنتاش زیاده و از لحاظ عقلی هم نه اینکه کم داشته باشه، اما کارای متعارف نمیکنه. خیلی برونگرا و شاد و آزاد زندگی میکنه.
ی ، دختر یه سروانه که برای یه مدتی میاد توی اون محله، و اینا رفته رفته به هم علاقه مند میشن. اما ی نامزد داره و بعد از مدتی باید برگرده. دیگه بقیه شو براتون تعریف نمیکنم. اما همینو میگم که بدونید داستان اصلی شاید به ی نامربوطه و جریانات دیگه ای توی زندگی برفی اتفاق میفته که ورق خیلی برمیگرده.
داستان کلی رو دوست داشتم. ولی اینکه ی راوی داستان بود رو اصلااااااا دوست نداشتم. به نظرم فیلمو خراب کرده بود و نمیذاشت آدم توی اون حس رئال فرو بره. همش ی واستاده بود کنارت و همراه تو به فیلم نگاه میکرد.
خیلی دیالوگ محور نبود با اینکه خیلیییییییی پتانسیل دیالوگ های خوب و صحنه های قشنگ رو داشت. من به فیلمنامه نویس احترام میذارم اما کارگردان یه جورایی بله دیگه ! تو فیلم !
اما. از بازیگرا نگم براتون :((((( چقدرررررررررر اینا خوب بازی کردن. چقدررررررررررر خدایا! یعنی من باورم نمیشد اینا سالمن تو دنیای واقعی! البته اینام زحمت کارگردان بوده، ولی خط سیر داستانو من دوست نداشتم.
آهنگ داشت، و ازین نظر هندیش کرده بودن. عاشقانه هم بود بله. ولی اون اسطوره سازی به اون شکل نداشت. که قلب آدم از جا در بیاد و بگه من عوض شدم و دنیا رو عوض میکنم! ( برای دوستانی که میگن چرا میگی اینجاش هندی بود اینجاش اینجایی D: من تعریفم از هندی همچین فیلمیه. فیلمایی مثل دانگال، مثل سوپر سی، مثل عاشقی 2، مثل ویر و زارا ، پد من و . )
یک تفاوتی دارنفیلمای عاشقانه ی کره و هند. حداقل تا جایی من دیدم. تو فیلم هندی، عشق والاتر از ازدواجه. اگه عاشق کسی باشی، ازدواج هم کنی از خونه شوهر فرار میکنی میری دنبال عشقت. اما تو فیلم کره ای نه. اون تعهد از همه چی بالاتره. نمونه ش یانگوم، سایمدانگ. که تو سایمدانگ میبینید عشقش اومد پیشش، ولی یه شب بعد از عروسی رسید. سایمدانگ گفت برو، من دیگه اولین شب عروسیمو گذروندم. و حتی بعد از سالها که شوهرش بهش خیانت میکنه باز هم شوهرشو رها نمیکنه. حالا من نمیگم کدوم خوبه، ولی این تفاوت فرهنگی رو بینشون دیدم.
+ فیلمای Badhaai Ho و Andhadhun رو هم دیدم. با هنرمندی آیوشمان :)))) اسماشونو یاد گرفتم . اخه سه تا فیلم پشت هم دیدم نقش اصلیش این بود. قشنگ بودن ولی هندی نبودن به نظر من. یکمم این آیوشمان وقتی تو فیلما لوس میشه ازش خوشم نمیاد. یه حسی شبیه شاهرخ استخری بهم میده D: اخموشو دوس دارم فقط. مثل آرتیکل 15
ولی در کل اصلا معیارهای من از فیلم هندی رو نداشتن. خلاصه میگم داستانشونو :
بادهای هو (مبارکه!) : یه زن و شوهر سر پیری معرکه گیری! بله دیگه! دوتا پسر بزرگ هم دارن که یکیشون همین آیوشمانه. باز این عاشق یه دختریه ( ازون عشق آبکیاس البته. همین باهمن فقط. منکه بینشون عشقی ندیدم!) و حالا دیگه ماجرا پیدا میکنن و زبانزد خاص و عام میشن
ملودی کور : یه پیانیسته (آیوشمان) که کوره! ولی در واقع کور نیست! و میبینه! اما . میبنید آنچه نباید ببینید و . خیلییییییی خشن بود و به نظر من صددرصد هالیوودی بود این حجم از خشونت. خشونت هندی بزن بزنه و دعوا. هالیوودی همدیگرو سوراخ سوراخ میکنن تا خون از اقصی نقاط بدن فواره بزنه! تو بخوان این حدیث مفصل را .
اینا یه مجموعه مقاله در مورد اپیوئیدان که میخوام کم کم براتون یه خلاصه ای ازشون بذارم. این اولین مقاله ست. بقیه رم سعی میکنم به مرور آخر هفته ها بذارم. اپیوئیدها هم مشتقات تریاک هستن. بیشتر توی جراحی ها یا مثلاً بیمارای سرطانی که خیلی درد شدیدی دارن استفاده میشه.
ادامه مطلب
- می خوای منم یه فعال (activist ) باشم، اما من مرد قانون ام. تو یه قهرمان میخوای آدیتی
+ نه آیان من قهرمان نمیخوام. فقط یکی رو میخوام که منتظر قهرمان نمونه
article 15 یا ماده 15 قانون اساسی، میگه تمام مردم صرف نظر از دین، نژاد، وضعیت مالی و . باهم برابرند. آیان یه افسر پلیسه که پدرش اونو به یه منطقه ی مرزی فرستاده برای تنبیه. روز اولی که میاد یه خانواده میان تا گزارش مفقود شدن دخترشونو بدن، ولی دستیار ارشدش اونا رو رد میکنه. میگه اینجور چیزا اینجا عادیه، دخترا فرار میکنن، بعد از چند روز دوباره برمیگردن. فردای همون روز جسد دو تا از دخترا پیدا میشه . و ماجرا شروع میشه.
خوب بود. مفهومی که میخواست برسونه رو دوست داشتم. فیلم صحنه نداشت ولی خب ذات فیلم مناسب زیر 18 سال نیست. فضا رعب انگیزه.
سبک کارگردانی هندی نبود رئال بود، اما داستان کاملاٌ هندی بود و هالیوودی نبود. از 10 بهش 7.5 میدم. دوسش داشتم. اون غم درونش یکم ایرانی بود D:
قضیه ی دوتا قبیله توی یه روستاست، که سر یه چیز بیخود دعواشون میشه و یه نفر کشته میشه. بعدش دیگه هی برای انتقام جویی اینا میکشن اونا میکشن اینا میکشن اونا میکشن. تا اینکه این آقا که توی اخرین جنگ پدرش کشته شده، تصمیم میگیره انتقام نگیره و صلح رو برقرار کنه. طی این جریانا با یه دختری آشنا میشه که اونم روش تاثیر میذاره. ولی این راهی نیست که به این سادگیا بشه هموار کرد.
از لحاظ محتوا و مفهوم دوسش داشتم. از 10 بهش 6.5 میدم. فیلم تم هندی داشت که من دوست دارم و هالیوودی نبود.
بدیاش :
به اندازه ای که از یه فیلم هندی توقع داشتم عاشقانه نبود.
صحنه های خونریزی و جنگش خیلی خیلی وحشتناک بود. واقعا مناسب هیچ سنی نیست این صحنه ها.
میتونست ماجرا پیچیده تر و جماسی تر و به قولی هندی تر هم بشه.
یه کلاسی این ترم داریم که استادش حقوق خصوصی خونده و اومده بهمون حقوق مالکیت فکری درس بده. البته نگم که عنوان درس اقتصاده D:
ولی خب استاده رو خیلی دوس دارم و خیلیم آدم باسواد و باتجریه ایه. یه جورایی منت سرمون گذاشته اومده بهمون درس بده.
یه چندتا خاطره بامزه گفت گفتم براتون بگم.
میگفت یه اقایی اومده گل رز بدون خار اختراع کرده. کلی هم روش کار کرده. اومده ایران ثبت کنه گفتن نه این قابل ثبت نیست دردی از جامعه دوا نمیکنه ! بعد رفته فرانسه، اونجا پتنت کرده، تو سال اول 7.5 میلیارد دلار درآمد کسب کرده :/ تو دلم میگم خداروشکر که تو ایران براش ثبت نکردن. حکمت خدا رو ببین :////
مورد دوم یکی بود که یه نوع آلیاژ از ترکیب ده ف درست کرده بود که رسانایی بیشتری از مس داشت و در عین حال خیلی خیلی ارزونتر تموم میشد. رفته پتنت کرده تو ایران و میگفت اداره ثبت هم خیلی امیدوار بوده به این طرح. بعد رفته پیش وزارت نیرو که طرحو بهش بفروشه، گفتن ما نمیخریم. اعتماد نداریم. بعدش رفته با یه شرکت خصوصی قرارداد بسته که تولید انبوهش کنن بعد بفروشن. بازم وزارت نیرو نخریده ازش محصولشو. هیچی پامیشه میره سوئد اونجا پتنتش میکنه. و همون سال اول از این سیم برای مدار خودروهای ولوو استفاده میشه و خلاصه دیگه پارو کن پولا رو .
اصلاً قسمت همین بوده D:
اینم گفت که امسال تو تهران یه نفر 1.7 کیلووومتر کابل مسی یده!! و حدود دو میلیارد پول به جیب زده D: یعنی اینجای دنیاییم ها! اینجا!
بعد ما چون تو ایرانیم و یعنی در هیچ مجمع و قرارداد بین المللی حضور نداریم و البتههههههههه تحریمیم! میتونیم چیزایی رو پتنت کنیم که تو کشورای دیگه هم پتنت شده، چون بهشون نیاز داریم. اما ازونجایی که کشورمون حتی قوانین خودش رو هم نمیتونه به درستی اجرا کنه، اومدیم شونصدتا اداره ثبت اختراع زدیم. تسلیحات جدا، زیست فناوری جدا، عمومی جدا، کوفت و درد جدا. بعد حالا یه اقایی یه میکروارگانیسمی تولید میکنه که میتونسته لکه های نفتی رو بخوره و میاد اداره ثبت که اینو ثبت کنه. بهش میگن اقا برو کجای کاری این قبلا تو امریکا ثبت شده! ااا مگه قرار نبود چون ما تحریمیم فقط کشور خودمونو حساب کنیم؟ نخیر اینجا منطقه آزاده کل دنیا حسابه :/ البته الان اون اداره ثبت مناطق آزادو منحل کردن الحمدلله!
دیگه چندتا داستان دیگه هم گفت ولی جالباش همینا بودن.
و گفت سه تا استثنا داریم تو ثبت اختراعات.
یک. چیزی که بر خلاف اخلاق حسنه و نظم عمومی باشه قابل ثبت نیست. مثلاٌ میگفت یه اقایی اومده یه نوشابه رو ثبت کنه. بعد نوشابه هه الکلی نبوده اما مواد دیگه ای داشته که همون اثراتو بر روح و روان ادم میذاشته و خلاصه از حالت عادی خارجش میکرده. طرفو نه تنها ثبت نکردن اختراعشو، اعلام جرم هم کردن D:
یا میگفت یه پاکستانی اومده ایران، از قوانین انگاری خبر نداشته، میخواسته روش تخمیر شراب ثبت کنه!
دو. روش های جراحی و درمان قابل ثبت نیستند.
سه. اختراع انسان قابل ثبت نیست.
:) همینا دیه
این بود جلسه ی اول ما
جمله های ما لازم نیست یک متن طولانی باشند درسته؟ خیلی وقتا خیلی چیزا رو اینجا نمینویسم چون به نظرم کوتاهن و لازمه بسطشون بدم و بیشتر توضیح بدم. ولی هیچ وقت دوباره به اون موضوع برنمیگردم معمولاٌ.
خب امروز فقط میخوام بگم، یه چیزی فهمیدم
مینیمالیسم همه جا کار میکنه به جز غذا خوردن! بدن ما جوریه که تنوع غذایی می طلبه و اگه غذاهای تکراری بخوره مریض میشه. و دنیا هم همینطوره. دنیای موجودات به تنوع ژنتیکی نیاز داره. اگه تنوع نباشه با کوچکترین تغییری همه چیز نابود میشه. همه چیز.
نمیخوام ازش نتیجه گیری ای کنم. فقط چیزی بود که به ذهنم رسید!!
---
امروزاستاد ادبیاتمون یه حرف جالبی زد. حالا شاید خیلیا تکراری باشه براشون ولی من اولین بار بود میشنیدم.
گفت میگن ادبیات آینه است. هرکسی خودش رو درونش میبینه.
چقدر از عمق قلبم به این جمله باور دارم.
امروز دیگه کلاغ و گربه و پاکت توی سطل آشغال رفته بودن. به جاش یه دختر دیگه قبل از من اونجا بود. خب خوبه :) خدا منو تنها نمیذاره
خوبیش اینه که وقتی راه میرم آهنگ یو سی رو هم گوش میدم ، دیگه جو عرفانی میشه
you say I am loved
when I can't feel a thing
You say I'm strong
when I think I am weak
when I don't belong
you say I am yours
دیروز باز با آقای حقوق کلاس داشتیم. ولی انقد حرف منشوری زد که دیگه نمیشه حرفاشو بنویسم D: خیلی باحاله. بادیگارد هم داره :))))) قاضیه البته.
به نعنا میگم وقتی تو کلاس این نشستیم احساس میکنم رو اون پشت بوم خونه روبرویی یه تک تیرانداز پشت کولر کمین کرده
دیروز فرنی درست کردم که صبحانه ها بخورم. با آرد گندم البته. به جای شکر هم توش شیره ی انگور ریختم، یکم قهوه ای شده. ولی خوبه خوشمزه شده D:
امروز هم مامان نعنا قراره بیاد و چون یکم وسواسیه دور و بر تختو باید حسابی مرتب کنم. دفعه پیش که اومده بود کمپوستمو منهدم کرد! ایندفعه حالا کمپوستمو مرتب گذاشتم بالکنو هم شسته م که به اون بنده خدا کاری نگیره. خب امروز ساعت 8 کلاس ندارم، کلی کار دارم ولی از طرفی کلی هم وقت که کارامو انجام بدم. وقتی زود پاشی اینجوریه دیگه :))))
دیروز البته یه ویدیو از مت دولا باز میدیدم. کتاب why we sleep رو معرفی کرد. بعد میگفت که وقتی میای یوتیوب، یا چه بدونم کتاب خودیاری میخونی همه میگن زودپاشدن زندگیتونو عوض میکنه و این حرفا ( البته منظورش از زود ساعت 6 نبود D: بلکه ساعت 4.5 5) ، ولی میگفت من خودم تو اون سی روزی که ساعت 5 پاشدم خب یه چیزایی رم از دست دادم که فهمیدم این اون چیزی نیست که من بخوام به عادتام اضافه کنم. مثلا اینکه شبا نمیتونستم وقتی دوستام بیرون میرن بهشون بپیوندم چون مثل چی خوابم میومد. و اینکه می گفت تو این کتابه گفته از نظر تکاملی دو دسته آدم شبکار و روزکار داریم. هردوی اینا برای جامعه لازم بوده ن تو سیر تکامل انسان. بعضیا شبا productivity بهتری دارن بعضیا روزا. ( ولی خب راستشو بخواین من به چیزی به اسم night owl اصلا اعتقاد ندارم، خیلی وقتا شده که اون ساعت پایانی شب برام الهام بخش بوده، ایده های جدید به ذهنم رسیده ن، مخصوصاً برای شعر نوشتن شبا خیلی بهتره برام چون لازمه ش یکم اینه که از فضای نرمال خارج شی و ذهنت خارج از متن فکر کنه. با اینحال فک نمیکنم این ربطی به ذات ساعت 1 نصف شب داشته باشه، بلکه به ساعت بدن خود من ربط داره، تنها چیزی که کارو مشکل میکنه دیگرانن. یعنی من اگه میخوام ساعت 11 شب به اون حس به قول عرفا تجلیه برسم، باید خب از ساعت 9 تخلیه شم. یعنی چراغا خاموش باشن، سکوت و این حرفا. منتها خب این امکان پذیر نیست حداقل الان. )
یه کتاب دیگه هم بعداً یادم باشه معرفی کنم : stillness .
وای خدا چرا حرفام تموم نمیشن!
نیچر بیوتک یه پادکست داره، دیروز گوش میدادم. پردیس ثابتی رو دعوت کرده بودن. برام خیلی جالب بود. باباش ساواکی بوده و اون نزدیکای انقلاب که میفهمن دیگه قطعا حکومت منقلب میشه میرن آمریکا. با کل فک و فامیلشون. البته به عنوان پناهنده. بعد مجریه بهش گفت خب سختتون نبود مثلا اینهمه از خانوادتون اومدن یهو، فضای جدید، زبون متفاوت، باید کار پیدا کنن و زندگی رو بچرخونن. گفت اونقدرام محیط ناآشنا نبود چون اکثر اونا توی همون آمریکا و دانشگاهای خیلی خوب درس خونده بودن، چون شاه به آینده ی کشور و آینده ی نسل جدید خیلی اهمیت می داد، بچه های خیلی زیادی رو برای تحصیل خارح از کشور بورسیه ویژه می کرد که بعد هم برمیگشتن ایران و اونجا مشغول می شدن.
من حالا ازونایی نیستم بگم شاه خوب بود و ای کاش برگردیم به اون زمان. ولی واقعاً در بعضی موارد که مقایسه میکنم تفاوت از زمین تا آسمان بینم. چقدرررررر سیستم آموزشی ما افت کرده. هعی خدا
من خیلی این حکومت امروز رو شبیه به بنی امیه می بینم
یه کتاب هم نوشته به اسم outbreak culture. که تجربه ش از اپیدمی ابولا توی آفریقاست. کتابشو پیدا نکردم که بتونم جایی دانلود کنم. ولی دلم میخواد بخونمش. دیگه از داوطلبایی صحبت کردن که توی اینجور شرایط میرن به کمک مردم با اینکه میدونن احتمال اینکه خودشون هم آلوده بشن و بمیرن خیلی زیاده. از اینکه چقدر مردم آماده ی برخورد با یه اپیدمی هستن (نیستن در واقع)، در مورد خودش که چرا این فیلدو انتخاب کرده، اول phd میگیره توی ژنتیک، بعد میره پزشکی میخونه اونم مدرکشو میگیره، ولی دوباره برمیگرده به حوزه ی تحقیق و research .
چهار سال پیش یه تصادف وحشتناک میکنه، و میگفت کل بدنم با پیچ و مهره به هم وصله انگار. میگفت قبل از اینکه این اتقاق برام بیفته فک میکردم این مغز ادمه که باید خوب کار کنه، ولی بعدا متوجه شدم باید اول بدنت سالم باشه تا مغزت هم بتونه کار کنه. ( به قول خودمون عقل سالم در بدن سالم است). بعد میگفت من خب دائما باید ورزش و فیزوتراپی برم، ممکنه واقعا اگه یه روز سهل انگاری کنم درد بیاد سراعم یا حتی نتونم بلند شم، بدن من هنوز ترمیم نشده، این مشکلات تا آخر عمر همراه من خواهند بود و وقتی یه ذره کم کاری کنم با درد بهم هشدار میده باهام حرف میزنه. درسته این درد من زبان بدنمه که باهام صحبت میکنه و من صداشو میشنوم، اما اینجوری نیست که بدن آدمای سالم که باهاشون حرف نمیزنه حرفی برای گفتن نداشته باشه. همه نیاز به فعالیت دارن تا خوب کار کنن بعدا افتاده نشن، تو میانسالی درد سراغشون نیاد، ولی متاسفانه خیلیا تا وقتی درد نکشن متوجه نمیشن.
دیگه خیلی حرف زد. یک ساعت و نیم بود فک میکنم پادکستش. اگه خودتون دوست داشتید گوش بدید.
باز دوباره روزای پایین هورمونی رو میگذرونم و طبق معمول هرروز یه بهانه برا گریه کردن پیدا میکنم. ولی اینکه میدونم بخشی از زود شکستنم نه بخاطر ضعیف بودن بلکه بخاطر چندتا مولکول کوچیکه حالمو بهتر میکنه و باعث میشه کمتر خودمو بابتش سرزنش کنم. این روزها میگذره، اشکال نداره اگه حالم یه روزایی خوب نباشه ( تا وقتی باعث بدحالی دیگران نشم ) و اشکالی نداره اگه گاهی به بهانهی مولکولها گریه کنم.
پریشب چون .
دیروز چون .
امروز چون بهم گفتن چرا بخاطر خودت ساعت امتحانو عوض کردی ما قبول نمیکنیم این ساعت بیایم ( در حالی که من از اونا خیلی گیرترم و دو هفته دنبالشون بودم تا بهم یه ساعت برای امتحانات بدن و روز آخر حذف و اضافه بهم گفتن امتحانا رو بعداً هم میتونیم درست کنیم و من موندم و دوتا امتحان توی یک روز و یک ساعت)
فردا نمیدونم هنوز برای چی .
+ یاد بگیرم کمتر "بلافاصله" اعتراض کنم، به چیزی که حتی نمیدونم حقیقت درونش چیه، امروز شاید اونا و این مولکولا باعث بغضم شدن، اما از کجا معلوم یک روز من اون کسی نباشم که اشک دیگری رو در میارم و اون حتی وبلاگی برای نوشتن نداشته باشه .
++ بهم گفتن باید با رییس گروه صحبت کنم شخصاً و مشکلمو بهش بگم. کار از آموزش گذشته. ۸ واحد پاس نکرده برام میمونه. هم میتونم ۸ ترمه نشم هم نمیتونم. انگار بستگی به نظر مدیر گروه داره. نیازمند دعای دیگرانم .
+++ خستهام از اینکه منو اینجوری ببینن. اما میدونی شاید این اونچیزی نیست که اونا میبینن، بلکه اونچیزیه که هستم و خودم نمیبینم. فکر کردن بهش ترسناکه. من اینجوری نیستم. نه واقعا نیستم.
احساس خوبیه وقتی تنها تنها راه میرم و به بالا اومدن خورشید نگاه میکنم
امروز یه پاکت خیلی بزرگ توی سطل زباله بود. روش یه سری نوشته داشت. ولی یه جوری مچاله شده بود که دو تا O شبیه دو تا چشم شده بودن برا سطل زباله و اون تنها کسی بود که امروز با من بود. با یه کلاغ که افتاده بود به جون ظرف غذا و باقیمونده هاشو میخورد وسط زمین چمن
یاد این جمله میفتادم که میگه
تو سفر مرا
هه تو هی مری منزل
تره بینا گذارا
ا دل هه مشکل
گر در سفرم تویی رفیق سفرم
ور در حضرم تویی انیس حضرم
القصه بهر کجا که باشد گذرم
جز تو نبود هیچ کسی در نظرم
(ابوسعید ابوالخیر)
+ فک کنم از دیشب تا حالا پنجاه بار گوش دادم بهش
اینم لینکش اگه خواستید معنیشم بخونید
امروز بعد از پیاده روی حموم هم رفتم. البته راستشو بخواید خیلی مردد بودم که برم یا نه ( در واقع اینو به روتینم اضافه کنم یا نه )، ولی وقتی داشتم برمیگشتم از پیاده روی دیدم صدای دوش آب میاد از زیرزمین ( حموم )، منم گفتم فلانی بدو که این یه نشونه ست، ولش نکن.
حس خوبی داره قطعا، ولی حالا با موهای خیسم چیکار کنم D: سشوار دلم نمیخواد بزنم به موهام و البته این وقت صبحی که همه خوابن نمیشه روشنش کنم. فک کنم همینجوری با همین روسری زیر مقنعه برم دانشگاه.
دیروز قطعی شد که باید هشت ترمه بشم. اما اونقدرا که فک میکردم الان حس بدی ندارم. تو ارشد جبرانش میکنم و زودتر دفاع میکنم. بماند که بچههای ما همینجوریش یکی دو سال دیر دفاع میکنن، و مطمئنم عقب نمیمونم.
یه حس موشولو هم ته قلبم میگه شاید برات بهتره که این یه سالو بمونی. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. به قول صائب :
مهمان کشت خویشم، اگر نیک اگر بدست
حاشا که هیچ شکوه بود از قضا مرا
+ فک میکنم صبح روز نهم بود
دیروز به یه پادکست گوش میدادم و داشت در مورد social anxiety یا افسردگی در روابط اجتماعی صحبت می کرد. و من اونجا بود که فهمیدم من یکی از اونایی ام که این مشکلو دارم و روز به روز هم دارم بدتر میشم.
مثلاً از نشونههاش همینه که نمیتونن به راحتی با بقیه ارتباط نزدیک برقرار کنن، و باعث انزواشون از محیط میشه. انزوایی که کم کم باعث افسردگی و ناامیدی میشه.
دیروز هم یکم با دوستم حرف میزدیم. بهش میگفتم بخاطر مشکلاتی که برا من پیش اومده، خیلی بدتر شده وضعم. همهش فک میکنم استادا نگاه دیگهای بهم دارن و مثلاً اونروز فلان استاد صدام کرد و بعد از اینکه چند دقیقه حرف زدیم فقط دلم میخواست فرار کنم از اتاقش، در حالیکه مستقیماً حرف توهین آمیز یا ناراحت کنندهای بهم نزد.
خب حالا که در موردش میدونم، بهتر میتونم خودمو بفهمم. یه اصطلاحی هم به کار برد خیلی جالب بود، میگفت درصد خیلی زیادی از این آدما shy loud هستن. یعنی مثلاً اگه قراره ارائه بدن ، سخنرانی کنن، اصلاً استرس ندارن و خیلی محکم و بااعتماد به نفسن. ولی وقتی بعد از سخنرانی قرار باشه با دونفر حرف بزنن نمیتونن و از اون موقعیتا واهمه دارن. ( یه تد تاک هم هست که فک میکنم اون اولین بار این اصطلاحو به کار میبره. )
من کل دیروز رو داشتم بهش فک میکردم و تلاشمو میکردم تا خودمو دست کم نگیرم، از حرف زدن با آدما و قضاوت شدن نترسم، و با اینکه وقتی خودتو به بقیه معرفی میکنی بدون شک در معرض آسیب پذیری ( vulnerability ) قرار میگیری، سعی کردم بهش فک کنم و اینقدر ازش ترس نداشته باشم. دلیل ترسمو میدونم؛ حتی توی نامهای به گذشته، حالا که دوباره میخونمش این ترس از آسیب پذیری از هرچیزی برام مشهودتره؛ ولی باید بتونم به یه تعادلی برسم.
چند روز پیش خیلی اتفاقی یه وبلاگو دنبال کردم، دیشب که آخرین پستش رو میخوندم نوشته بود برگشتم خوابگاه. ازش پرسیدم کدوم دانشگاهی؟ و فهمیدم که تو ساختمون روبروییمونه همینجا D:
امروز همو دیدیم و اگه داری اینجا رو میخونی من خیلی خیلی خوشحالم که دیدمت و احساس میکنم این یه نشونه بود از طرف خدا برام که به این نوع افسردگی مقابله کنم و یه قدم به جلو بردارم.
پادکست :
HBR ideacast : The Anxious Achiever with Morra Aarons-Mele
خب آبان شروع شده و میخوام برا خودم یه چالش بذارم! اونم اینه که هرررر روز روزی یک ساعت کتاب بخونم. فقط به مدت یک ماه. ( واقعاً بعضی اینفلوئنسرها خیلی اینفلوئنسرن D: انقدی که مت دولا رو من اثر گذاشته و بهم انگیزه میده، تا حالا هیشکی نداده بود)
چالش قبلی که زود پاشدن بود هم بدین صورت نتیجه داد :
7 روز 6 پاشدم
1 روز 7 پاشدم
2 روزش رو هم خوابیدم
اما قطعاً پیاده روی صبحگاهی و این زود بیدار شدن رو ادامه میدم، یه چیزی که خیلی من تعجب کردم این بود که من معمولاً از 8 صبح تا 4 عصر کلاس دارم و وقتی میرسیدم خونه همیشه فقط میگرفتم میخوابیدم از بس خسته میشدم، ولی روزایی که صبح زودتر پامیشدم و پیاده روی میرفتم، در کمال تعجب خیلی کمتر خسته میشدم و انرژیم برای مدت طولانی تری حفظ می شد. فک میکنم به اکسیژن رسانی بهتر به بافت ها مربوط بشه. و یه جورایی به این که صبح پاشم بزنم بیرون از خونه معتاد شدم، اون دو روزی که نرفتم همش احساس خفگی میکردم تو خونه. احساس می کردم افسرده و بی حوصله ام.
فردا صبح زود دارم میرم شهرمون، و خب طبیعتا باید 6 بیدار شم ( حتی زودتر!)، و امییییدوارم بتونم تو خونه مون هم این عادتو حفظ کنم و صبحا یه جایی برا پیاده روی گیر بیارم.
دیدین مهر هیچ کتابی رو نتونستم تموم کنم؟ دارم کتاب every thing that remains رو میخونم. انقد انگلیسیش سخته و از یه کلمات سختی استفاده کرده که همش مجبورم دیکشنری رو چک کنم و خیلی آهسته پیش میره. بنابراین تصمیم گرفتم کنارش یه کتاب فارسی هم بخونم. آبان باید حداقل 4 5 تا کتاب بخونم که جبران مافات شه. ( مافات درسته؟)
امروز رفتم کتاب
ن پیشرو رو خریدم که یکی از دوستان بهم پیشنهاد داده بود. در مورد ن ایرانیه، و تصویرسازی خیلی قشنگی هم داره. امیدوارم مردان پیشرو هم چاپ شه !! برا خواهر برادرم خریدم البته، ولی خودمم ناخنک میزنم قبلش به کتابایی که برا بقیه میخرم D: یه بازی رومیزی هم خریدم اسمش
گبه بازیه. چقد همه چی گرون شده! جیبم خالی شد D:
به این باد پاییزی سرد
خبرهای جنجالی زرد
نه من اعتمادی ندارم
به بختی که هی میزند رعد
فرو ریختن های ممتد
امید زیادی ندارم
دلم خانهی دردهای فراری
گلویم نگهبان فریاد جاری
فرو می دهم خون، نباید ببارم
چه میدانی از قلب طوفانی من
چه میدانی از چشم بارانی من
سدی پشت هر گریه دارم
گذشت بر من هر فصل پاییز غم بود
هنوز ایستادهم بر پای بر خود
در آغوش تو ریشه دارم
نمی ترسم از هجمهی خشم این آسمان
خودت گفته بودی کنارم بمان
به چتر اعتقادی ندارم
من از زخمهای انارم
هنوز عکس لبخند دارم
دعا کن ترک برندارم
+ وزنش ایراد داشت یکم تغییر دادم
دیروز صبح ساعت ۵ پاشدم، تا وسایلامو جمع کردم شد ۶ و نیم. دیگه اومدم اتوبوس سوار شدم، بعد هم مترو، هفت و نیم رسیدم راه آهن. این اولین باری بود که با قطار میومدم خونه. توی قطار که خیلی خوب بود، واقعاً استرسش نسبت به اتوبوس خیلی کمتره. میتونی هرکاری میخوای هم بکنی. ولی خب چون ایستگاه نیم ساعتی با شهر فاصله داره، باز اونجاش استرس داره دیگه. هرچند دارن اون مسیرو یک طرفه میکنن جادهش رو، و یه ایستگاه هم دارن داخل شهر میسازن. امیدوارم خیلی زود افتتاح بشن. جادهش هم خیلی کور بود، مثلاً پیچ داشت ولی تابلو نداشت که اینجا پیچه و جاده هم خط نداشت یه جاهایی، بعد تازه به پیچ که میرسیدی میدیدی ااا باید بپیچی! همهش باید با نور بالا میرفتی. اون ساعت گرگ و میش من رسیدم، میدونین دیگه بدترین ساعته برای رانندگی. ولی خداروشکر زنده ایم D:
برا برگشت بلیط نگرفتم ( البته تو چاه مامانم رفتم )، و برگشتو باید با اتوبوس برم! تااازه اگه بلیط پیدا شه :/ البته برگشتو در هرصورت مجبورم با اتوبوس برم. چون قطار ساعت ۹ میرسه تهران، و من نمیتونم ساعت ۹ دیگه برگردم خوابگاه تنهایی :(((
تو راه اتوبوس یه خانومی کنارم بود و دیگه باهم حرف زدیم تا اینجا. البته اعتراف میکنم اون خوش صحبت بود وگرنه من از این تواناییا ندارم.
ولی از این ببعد اگه بخوام بازم با قطار بیام، یادم باشه اولاً خوراکی به اندازه کافی با خودم بیارم، مخصوصاً ناهار. چون منکه از قطار چیزی نمیخرم، و وقتی چیزی ندارم به بغل دستیم تعارف کنم معذب میشم.
و دوم اینکه حتماً یه بازی رومیزی با خودم بیارم که حوصلهم سر نره با بغل دستیم بتونیم بازی کنیم D:
بچهها از بازی خوششون اومد، خودمم یه دور بازی کردم.
میخواستم امروز صبح پاشم برم پیاده روی، ولی دیشب مهمون داشتیم و صبح همهی اهل خونه ساعت ۵ و نیم بیدارشدن ( فامیلای مامان ماشالله همه سحرخیزن!) و همگی هم با صدای بلند شروع میکنن به صحبت کردن D: هیچی دیگه گرفتم خوابیدم تا ۹. البته پایهی پیاده روی هم نداشتم. فردا ببینم مامان میاد بریم همین پارک نزدیک.
این اولین باره که من میام این خونه، و خب دیگه خوشحال و ذوق دار و اینا بودم D: اومدم وسایلامو یکم مرتب کردم. کشوهامو چیدم.
امشب مامان و یکی از فامیلا داشتن از اینکه چقد تو قدیم باغ زیاد بوده و الان همهی باغا خشک شدهن حرف میزدن. بعد میگفتن این درختای بید، فقط برا کتک زدن آفریده شده بودن. چقد لعن و نفرین پشت این درختا بود. معلما میگرفتن با چوب بید، ترکه درست میکردن. پوست شاخه رو میکندن، تو آب میذاشتن یه شب، تا حسابی آماده شه برا کتک زدن.
بعد میگفتن وقتی معلم میخواسته یکیو کتک بزنه، میگفته خب کی حاضره به جای فلانی کتک بخوره؟ بچهها هم داوطلب میشدن، مثلا اگه قرار بوده بیست تا چوب به اون نفر بزنه، نه نفر داوطلب میشدن، نفری دو تا میخوردن. باز ولی اینا حساب کتاب داشته. مثلا اینبار تو داوطلب میشدی، باز وقت چوب خوردن تو هم اون داوطلب میشد برات.
به نظر من فرهنگ قشنگی بوده :) کتک زدن نه ها؛ داوطلب تنبیه شدن. و فک میکنم بچهها مشارکت جمعی و اتحاد رو لمس میکردن.
میگفتن ولی بخاطر همبن کتکا چند نفر ترک تحصیل کردن. مثلا بچههایی که کوچیک بودن میزدنشون معلما اونام جیش میکردن همونجا. معمولاً دیگه دوباره برنمیگشتن مدرسه.
کتاب رو به پیشنهاد باشگاه کتابخوانی آیلا خوندم. کوتاه هم بود. پیدیافش رو دانلود کردم. حالا بعداً اگه نسخه الکترونیکش بیاد اونم میخرم که حلال بشه.
تیتا، دختر آخر خانواده و یه آشپز ماهره. اما بنابه یه سنت قدیمی، چون آخرین دختره حق نداره ازدواج کنه و باید تا آخر عمر از مادرش پرستاری کنه. اما تیتا زمانی اینو میفهمه که دل به پدرو باخته و به ماما النا میگه پدرو قراره بیاد خواستگاریش. ماما النا مادری سختگیر و قاطعه و به هیچ عنوان اجازه نمیده این ازدواج اتفاق بیفته. این بین پدرو یه تصمیم عجیب میگیره .
مثل آب برای شکلات، به دستور ساخت شکلات داغ اشاره میکنه که باعث میشه شکلات خیلی خوشمزه از آب در بیاد. همچنین یه اصطلاح به معنی کششهای جسمانیه. و در سراسر داستان هم این کشش جسمانی رو می بینیم.
داستان افسانهای بود. من از نثرش فک کردم کلاسیکه، ولی بعد فهمیدم نه، افسانه ست. البته عناصر جادوییش دیو و اینا نبود. عناصر جادوییش اغراق های شعرگونهای مثل سوختن از حرارت عشق، جاری شدن رود از گریه، و اینجور چیزا بود. مثل اینکه به این سبک میگن رئالیسم جادویی.
یه قسمت از کتاب :
بگذار چیزی را به تو بگویم که تا بحال به هیچ کس نگفته ام.مادربزرگم نظریه ی بسیار جالبی داشت. می گفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متود می شویم اما خودمان قادر نیستیم کبریت ها را روشن کنیم، همانطور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم.در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی می آید که دوستش داریم، شمع ،می تواند هر نوع موسیقی نوازش، کلام یا صدایی باشد که دوستش داریم، شمع می تواند هر نوع موسیقی، نوازش،کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل کند. برای لحظه ای از فشار احساسات گیج می شویم و گرمای مطبوعی وجودمان را دربرمی گیرد که با مرور زمان فروکش می کند، تا انفجار تازه ای جایگزین آن شو.هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را شعلهور نگه می دارد.انفجار تنها هنگامی ایجاد می شود که سوخت موجود باشد.خلاصه کلام، آن آتش غذای روح است.اگر کسی به موقع درنیابد که چه چیزی آتش درونش را شعله ور می کند،قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمی شود
وای خدا چقد این آنتونی لورن خوبه کتاباش *__* بیصبرانه منتظرم کتابای جدیدی ازش ترجمه شه. سبکشو خیلی دوست دارم. داستانهای معمایی مینویسه، و در طول داستان تو رو مثل یه کارآگاه با سرنخها جلو میبره. اما تفاوت خیلی بزرگی که با بقیهی داستانهای معمایی داره اینه که نه قتلی رخ داده، نه یای شده و نه به طور کلی جرم و جنایتی در کاره. یک شیء واسطه میشه و در دست غریبهها میچرخه. داستانها با وجود اینکه کاملاً رئال هستند، یکجور معجزه در درونشون دارن. انگار که دستی نامرئی این نخها رو به هم گره میزنه و اونقدر نویسنده محکم و باورپذیر برای ما گره میزنه که برات عجیب نیست اگه یه روز با سرگذاشتن یک کلاه زندگیت متحول بشه!
در داستان کلاه رئیس جمهور، اون شیء یک کلاهه. کلاهی که به رئیس جمهور تعلق داره اما طی اتفاقاتی روی سر شهروندان عادی میشینه. این کلاه چیزی جز یک کلاه ساده نیست، اما انگار یه نفر روش وردی خونده و بهش فوت کرده باشه، هر کسی اونو روی سرش میذاره جسارتی پیدا میکنه که زندگیشو متحول میکنه.
در داستان قبلی ، دفترچه یادداشت قرمز، این شیء همون دفترچه خاطراته. البته درستترش اینه که بگیم کیف ارغوانی.
به طور کلی این فکر اصلی، که آدم های غریبه، که ممکنه یک روز از کنار هم عبور کنن، چطور ممکنه زندگیشون به هم وصل شده باشه، اون چیزیه که آنتونی لورن توی کتاباش سعی میکنه ازش پرده برداره. نگاه قشنگیه و وقتی با پیدا کردن رابطهها ادم یه لحظه میشینه و میگه "دنیا چقد کوچیکه" یه شادی ریزی توی دلش وول میخوره.
البته من پایان هیچ کدوم از کتاباش رو نپسندیدم. به نظرم همیشه بیشتر از اونچه که لازمه کتابو ادامه میده و آدم دعا میکنه کاش کتابو تو همون دو صفحه قبل تموم کرده بود.
بیبیم همیشه میگفت آدم جاشو عوض کنه، پیشونیشو که نمیتونه عوض کنه
حکایت منه!
از وقتی یادم میاد، هر وقت به انتظار چیزی بودم، اون اتفاق نیفتاده. در حدی که الان هر وقت منتظر اتفاقی هستم، در واقع فقط منتظر اون وقتی ام که یه نفر بیاد و بهم بگه کنسل شد و فقط از انتظار راحت شم. چون مطمئنم اون اتفاق نمیفته.
دیروز رفتیم یه چیزی سفارش دادیم، گفت فردا صبح میرسه. دیشب بابا میگه خوشحالی الان که خریدیش؟ گفتم نه. هنوز به دستم نرسیده. به میم هم گفتم من چون خیلی منتظر رسیدنشم میدونم این نمیرسه.
امروز صبح نرسید. گفتن عصر بیا عصر هم نرسید. حالا گفته فردا تعطیله، دیگه رفت تا شنبه. شنبه هم من دیگه اینجا نیستم، برمیگردم تهران.
انشالله که تهران به دستم برسه!
داستان لور و لوران. یه شب که لور میاد خونه، جلوی در خونه کیفش رو ازش مین و لور که حتی کلیداش تو کیفشه اونشبو به یه هتل پناه میبره. اما لوران، مرد کتابداریه که خیلی اتفاقی یه کیف ارغوانی رو کنار سطل زباله میبینه و توجهش جلب میشه. حدس میزنه کیف یده شده باشه پس سعی میکنه صاحب اونو از روی نشونهها پیدا کنه. اما داستان فقط به پیدا کردن صاحب کیف ختم نمیشه .
دفترچه یادداشت قرمز، اسم کتابفروشی لورانه. یادم نمیاد توی کتاب جایی به قرمز بودن دفترچه خاطرات زن اشاره شده باشه
ایدهی کتاب رو دوست داشتم. ترتیب حوادث به زیبایی چیده شده بود. کتاب دلنشینی بود. هرچند از ترجمهش اونقدرا خوشم نیومد و به نظر میرسید یه جملههایی توی کتاب دو پهلو بودن و مترجم نتونسته از عهدهشون بر بیاد. کتاب " کلاه رئیس جمهور" هم از این نویسنده ترجمه شده و دلم میخواد اونو هم بخونم.
خداکنه فیلمشو هم بسازن *__*
مرسی از پاییز که پیشنهاد داد بخونمش :)
این هم لینکی که مهناز در مورد کتاب نوشته بود
جملهای از کتاب که خوشم اومد :
اگر نوجوانی تنها یک تعریف داشته باشد، همین خندههای هیستریک است! آدم دیگر هیچوقت در زندگی اینگونه نمیخندد.
در نوجوانی، مواجههی ناگهانی با این حقیقت که دنیا و زندگی کاملاً پوچ و بی معنی است باعث می شود بخندی؛ آنقدر بخندی که نفست بالا نیاید. در حالی که در ادامهی زندگی، همین موضوع باعث می شود آه بکشی، آهی ملال آور.
**** اسپویل شدید **** اگه کتابو نخوندید اصلاً نخونید اینجا رو
در مورد پایانش، هم خوشحال شدم که همو پیدا کردن. هم یکم فراخوشبینانه بود تهش، شبیه قصههای کودکی که میگه اونها تا آخر عمر با شادی زندگی کردند. به نظر من همونجایی که خانومه گفت کتابی در مورد مردی که یه کیف پیدا میکنه، کتاب باید تموم میشد.
قسمتی که خیلی تو دلم خندیدم جایی بود که ویلیام داشت نظریه های مختلفو تو سرش مرور میکرد که لوران از کجا اومده D: آدم هایی که به هیچ چیز هم اعتقاد ندارن تحت یه شرایطی به هر خرافهای فکر میکنن :))))))
به این فکر میکنم که اگه لور توی زندگیش یه مرد داشت که دوسش داشت و این اتفاق براش میفتاد. اونوقت داستان چطور پیش میرفت؟
چقدر کتاب قشنگی بود. چقدر آرامش داشت. چقدر مرتب بود همه چی. و چه پایان خیره کنندهای! چقدر رئال! آرامش کتاب منو یاد کتابای هسه مینداخت. حتماً دلم میخواد بازم از فرد اولمن کتاب بخونم. ترجمه هم عالی بود.
داستان در مورد پسر نوجوان آلمانی ایه که زندگی سادهی خودش رو در مواجهه با جنگ بیان میکنه. بر خلاف کتابها و فیلمهای جنگ جهانی دوم که به اردوگاه های نازی تکیه دارند، و در آخر هم به سرزمین موعود اسراییل میرسن، در این کتاب با یهودیای مواجهیم که فقط یک انسانه. خیلی کتابشو دوست داشتم، و چقدر تلخه شنیدن این حرفا.
مرسی مهناز از پیشنهاد عالیت *__*
اسکار پسر ده سالهایه که سرطان داره و دکتر به زنده موندنش امیدی نداره. مامی صورتی پرستارشه و از اسکار خواسته تا هرروزی برای خدا نامه بنویسه. توی اینکتاب ما نامههای اسکار کوچولو رو میخونیم.
جملات کتاب منو یاد شازده کوچولو مینداختن. به نظر من خیلی خیلی کتاب قشنگی بود. هرچند خب نگاه کتاب به خدا از دید مسیحیته ( تثلیث )، با اینحال قشنگ بود.
یه اشکال دیگه هم به نظر من این بود که جملات در حد بچهی ۷ ۸ ساله بودن نه ده ساله. بچهی ده ساله دیگه اینجوری حرف نمیزنه. همچنین یه سری حرفای دربسته داشت، به نظر من میتونست یه جور معصومانهتر و بچگانهتر نوشته بشه. ویرایش هم که زیر صفر .
ترجمههای دیگه با اسمهای دیگه هم چاپ شدهن از این کتاب. من اینو از طاقجه خوندم و تو کتابخانه همگانی هم بود
جملهای از کتاب :
زندگی یه کادوی بامزهست. اولش زیادی تحویلش میگیریم. فکر میکنیم یه زندگی ابدی به دست آوردهیم. بعد ارزشش رو از دست میده و اون رو مزخرف و کوتاه میبینیم. تقریباً میخوایم بندازیمش دور. آخرش میفهمیم که نه یه کادو بلکه یه امانته، و تلاش میکنیم اون طور که شایستهشه باهاش رفتار کنیم.
آینه را برداشتهاند. همانکه قبل از دستشویی رفتن توی آن نگاه میکردی، نقاشی بالش با این خطوط درهم سیاه را نظاره میکردی، توی آینه میخندیدی و به خودت اطمینان میدادی چقدر با همین لبخند کوچک زیباتری.
بعد تا دستشویی لبخند میزدی، با لبخند &^ $#@! و در راه برگشت برای آینه چشمک میزدی که "دمت گرم روزم را ساختی".
حالا آینه را برداشتهاند. شاید چون گوشهاش شکسته بود. شاید هم چون بالشتشان نقاشیها را به هم میزده.
اما میدانی آینه جان، قصه این است که ما تاب نقصهایی به این کوچکی را هم نداریم. آینهها را برمیداریم، سرمان را میاندازیم پایین و می رویم دستشویی. انگار قرار است بدون آینهها راحتتر *&^/ $#.
+ آینهی طبقهمونو برداشتهن تو خوابگاه :/ ای بابا !!
به دورترین روزی که میتونم فکر کنم. دوشنبه یا شاید به زور سه شنبهست که باید تمرینامونو تحویل بدیم. خیلی وقته چیزی به اسم آینده، بلندمدت، رویا، آرزو، وجود نداره.
دنیا چیز جذاب و جالب توجهی نداره. انگار فقط سرگرمیایه همه چی که حواس ما رو از غمبار بودن لحظهها پرت کنه.
واقعاً چه چیز خوشحال کنندهای میتونه تو دنیا وجود داشته باشه؟
تقویم ما امروز و فردا است و بعد از آن
اسمش چه فرقی دارد اصلاً "بهترین" باشد
اوضاع ما با گردش دنیا نمی چرخد
بگذار بنشینیم .
کداممان بیشتر مقصر بودیم؟ من که موقع شانه کردن موها جیغ و داد می کردم ( و میکنم ) و اجازه نمیدادم مامان موهایم را شانه کند؟ یا مامان که به جای آرام شانه کردن، راه حل را در کوتاه کردن دائمی موهایم می دید؟ نتیجه یک چیز بود. موهای قارچی و مصری در تمام دوران کودکی. داییام میگفت : یه کاسه استیل بردار بذار رو سرش زیرشو قیچی کن. مصری دیگه چه صیغه ایه. به نظر من هم منطقی می آمد.
بعد انگار عادت کردم. خودم داوطلب میشدم برای آرایشگاه رفتن. هربار یک بهانهای پیدا می کردم. موهام میریزه. موهام سنگینه. موهام زیاده. موخوره داره. میخوام تنوع شه. هوا گرمه. درس دارم. . موهای من هیچ وقت زیر ترقوهام را لمس نکردهاند. شاید یکی دوبار فقط. مدتی کوتاه.
حالا دوباره خوره افتاده توی جانم که موهایم را کوتاه کنم. مثل برگ پاییز می ریزند. توی خوابگاه هم نمیتوانم درست و حسابی بهشان برسم. هرشب خواب میبینم یک تار سفید توی موهایم پیدا شده. بیخودی لبخند میزنم توی خواب انگار اتفاق خاصی نیفتاده. اما در درون از وحشت میمیرم. خواب میبینم یکهو یک دسته موی سفید آن زیر زیرها که من نمیتوانم ببینم بیرون امده. خواب میبینم کچل شدهام. صبح می گویم باید حتما موهایم را کوتاه کنم. اما همهی صداها توی گوشم دوباره همهمه میکنند. بذار "یه بار" بلند شه. بعد دوباره تمام ماجرا تکرار می شود.
+ دیشب رفتم و موهایم را مرتب کردم. آرایشگر بر خلاف بقیه که وقتی بهشان می گویی مرتب کن موهایت را از بیخ میزنند، واقعا فقط مرتب کرد. قیچی که به موهایم خورد، خورهی "برو آرایشگاه کوتاشون کن" هم قیچی قیچی شد و جنازهاش افتاد کف سالن. اما به تک تک این تارها قول دادم مراقبشان باشم. کش را شل ببندم، آهن و ویتامین ب فراوان بهشان برسانم، و به محض چرب شدن ببرمشان آبتنی.
فقط مانده تو بیایی، نوازششان کنی؛ از سر به پا برایت میدوند.
خب کدبانوی خوابگاه میخواد براتون دستور قورمه سبزیشو بذاره D: که دیگه هر دفعه زنگ نزنه از مامانش بپرسه
قورمه سبزی ازون غذاهاییه که نمیشه یهویی هوس کنی و بپزی. باید از یه هفته حتی دو هفته قبل به فکرش باشی. بری سبزیشو بخری، پاک کنی، خورد کنی. البته خداروشکر الان تره بار سبزی خوردکنی آورده. همونجا میشه بدم و برام خورد کنن. اما اگه سبزی فریزریه، و اگه تو شیشهس، باید از روز قبل شیشه رو بذاریم تو یخچال تا کم کم باز بشه.
همچنین از روز قبلش باید لوبیاها رو خیس کنیم. بهتره یکی دوبار هم آبش رو عوض کنیم.
حالا قراره قرمه سبزی بپزیم! باید از ۵ ساعت قبلش شروع به کار کنید.
مرحلهی اول :
یه قابلمه ، روغن ، پیاز ، قاشق و چاقو میخوایم. اول روغنو میریزیم تو قابلمه. بعدش پیازو تو قابلمه خورد میکنیم. نگینی. ولی نه خیلی ریز که زود بسوزه. پیازو در کل سطح کف قابلمه پخش میکنیم و حالا حرارت ملایمو روشن میکنیم. لازم نیست خیلی همش بزنید. روغن کافی داشته باشه نمیسوزه. فقط یکی دوبار هم بزنید کافیه. وقتی پیازا سبک شد و بالا اومد، یعنی پخته شده. اگه پیازا خام باشن تا آخر سفت میمونن و تو خورش پخته نمیشن. پس خیلی مهمه که پیاز کاملاً ترد بشه. یکم اگه لبه های پیازا هم سوخت عب نداره.
تا وقتی پیازا داره میپزه میتونین روغن و چاقو رو به اتاق برگردونین و گوشت، زردچوبه، فلفل سیاه و سبزی رو بیارید. یه بشقاب هم بیارید برا کنار گذاشتن قاشق. حالا که پیازا پخت، یکم زردچوبه میریزیم تا اونم همراه پیازا یکم تفت بخوره. گوشت رو هم همراهش میریزیم و در قابلمه رو میذاریم تا یه ذره تفت بخوره و رنگش تغییر کنه. حالا وقتشه سبزی رو اضافه کنیم. بهتره یخش باز شده باشه از قبل. سبزی رو تفت میدیم تا یکم رنگش تیرهتر بشه. ( میدونم قبلاً هم تفت دادید، ولی دوباره تفت میدیم). در همون حین فلفل سیاه رو هم اضافه میکنیم.
در این حین میتونیم زردچوبه و فلفل سیاه رو ببریم تو اتاق و لوبیاهایی که خیس کردیم رو بیاریم. بعد از اینکه سبزی یکم خودشو جمع کرد، لوبیا رو اضافه میکنیم. به اندازهی لازم هم آب میریزیم. شعله رو از ملایم به متوسط میبریم تا وقتی که آب قل قل کنه. وقتی به این مرحله رسید در قابلمه رو میبندیم و شعله رو پایین میزنیم.
هر نیم ساعت یه بار خوبه به خورش سر بزنیم تا اگه آبش کم شده یه کوچولو بهش آب اضافه کنیم. خورش باید ۴ ساعت الی ۵ ساعت قل بزنه تا لوبیاها کامل بپزن. یک ساعت یا نیم ساعت قبل از برداشتن خورش، آبلیمو و آبغوره رو به اندازهی مورد نیاز به خورش اضافه میکنیم. معمولاً آبغوره رو دوبرابر آبلیمو میریزیم. نمک غذا رو هم میریزیم و طعمش رو مطابق میلمون تنظیم میکنیم.
خورشت شما آماده ست :) نوش جان!
فقط به چند کلمهی محبتآمیز نیاز داشتند. چند کلمه همدردی. چند کلمه که "نگرانی شما را درک میکنیم". ما سرهایمان را جلو آورده بودیم، و آماده بودیم گرگها برایمان لالایی بخوانند، تا کمی در خواب رویا ببینیم. نشد.
خیلی کوتاه و مختصر میگم چالش از چه قراره.
من یه جمله مینویسم، شما اون جمله رو ( همون مقصود ) به شکل دیگهای، ترجیحاً ادبی، بیان کنید توی نظرات. قراره یکم کلههامونو به کار بندازیم، از خلاقیتمون بهره ببریم و "متفاوت فکر کنیم"
شمایی که رد میشی نظر نمیذاری D: نظر بذار اینجا رو
چالش رو هم وبلاگ "
یک مسلمان" شروع کرده و همه دعوتن، به اینکه توی وب خودشون، پستی با این عنوان بذارن و جملهی مد نظر خودشون رو بنویسن.
جملهی من اینه :
بنزین گران شد
:)))) چیه خب
روزهای افسردگی حاد هم گذشت و الان سعیمو میکنم که خوشحال باشم! فکر کردن به درد و رنج بقیه تا اطلاع ثانوی ممنوعه، پس از یادآوری هر غصه جملهی " گور بابای تک تکشون" پیشنهاد میشه و بیکار نشستن حتی برای یک ثانیه حرام است.
اینترنت وصل نشد که تشد! فدای سرم :/ اصلا هیچ وقت وصل نکنن. بازار سیاه اینترنت الحمدلله موجوده، دوستانی که سرور دارن، همین الانشم دارن ساعتی به قیمت گزاف نت میفروشن، و خدا خیر بده به کسانی که درآمدزایی از این شیوه رو هم به ملت آموزش دادن. اصلاً شما فقط اشتغال ایجاد کن، مهم نیس به چه روشی. هدف وسیله رو توجیه میکنه.
چندتا کتاب خوندم ولی هنوز حس و حالشو ندارم در موردشون بنویسم. فقط از این بین کتاب "هیاهوی زمان" رو دوست داشتم. که مربوط به زندگینامهی یکی از آهنگسازهای بزرگ روسیه، دیمیتری شاستاکوویچ، در دورهی استالین و پس از اونه. از معدود کسانیه که توی این دوره جون سالم به در برده و اعدام نشده. هرچند رنجهای زیادی کشیده. من ترجمهی نشر ماهی رو خوندم و دوسش داشتم.
آهان کتاب "شبهای روشن" رو هم باللللاخره خوندم!! خییییلی وقت بود هم چند نفر از خود شما بهم پیشنهاد داده بودید و هم کلاً اسمشو زیاد شنیده بودم. خوندمش بالاخره. خوب بود. با اینکه داستان کلاسیک و رئال بود؛ بیشتر شبیه داستانهای نمادین بود. عشق، سرگشتگی، تنهایی، رنجهای آدمی.
یاد دوران قدیم افتادم که میرفتیم چت روم. البته من هیچ وقت توی روم حرف نمیزدم و منتظر میشدم یه نفر بیاد پیوی D: بعدش مینشستیم از ت، مشکلات، اخبار، اینجور چیزا حرف میزدیم. اون چترومی که من میرفتم مودب بودن و توی عمومی هم حرفای بیادبی اصلا نمیردن. توی خصوصی گهگاهی پیش میومد بعضیا بخوان سر یه صحبتایی رو باز کنن که من میبستم و ادامه نمیدادم. یادمه همهش آدما رو باهم قاطی میکردم. میگفتم تو همونی که فلان مشکلو داشت؟ انگار آدما رو با مشکلات بهخصوص خودشون میشناختم :))))) بعد رفتیم تو یاهو چت. یه مدت هم میرفتم کلوب. هی خدا. چه دورانی بود. الانم دلم میخواست یه چتروم باشه بریم ببینیم دنیا دست کیه، در گوشه گوشهی این شهر چه می گذرد.
سریال :
از
این لینک میتونید سریال خارجی دانلود کنید
نرم افزار:
از
اینجا میتونید نرم افزار دانلود کنید. فیلم و انیمیشن دوبله هم داره.
باز هم
نرم افزار
برا زیرنویس این دوتا رو پیدا کردم :
این یکی خوبه
اینم خوبه، یکم کنده ولی بالا میاد بالاخره
آخ جون امروز افتابیه
شب کلی برنامه میریزم صبح میگیرم میخوابم. کی تحمل روبرو شدن با این زندگی رو داره آخه؟ ولی الحمدلله امروز هوا آفتابیه و منم رو به بهبودی احوالاتم دارم میرم. چیه این بارون افسرده.
البته من معتقدم به اندازهی کافی کارشناس نیستم که به خدا فیدبک بدم از بارونت خوشم اومد یا نه. و اونروزی که نودت گفت " چه خوب که امسال اینقد بارون میاد"، سکوت کردم و یواشکی دوستیمو باهاش بهم زدم. چون نمیخوام با یه کسی که فقط به خودش فکر میکنه دوست باشم. در صورتی که باید قبلش میپرسید " آیا این سرمای زودهنگام به علت تغییرات در اقلیم جهانیه؟ آیا الان موقع مناسبی برای باریدن هست؟ ایا کشاورزان دچار مشکلی در این زمینه نمیشن؟ ایا پرندهها و پروانهها و داران و جانداران دیگری که تقویم شمسی و قمری ندارند متوجه میشن هنوز آبانه؟ آیا درختها میفهمن که چه موقع باید به خواب زمستانی برن؟" اگه فقط یکی از این سوالات رو هم میپرسید کافی بود. ولی اون فقط گفت " چه خوب که امسال انقد بارون میاد"، انگار که واقعاً میدونه "خوب" چه معنایی داره. من هم خیلی دلم میخواد تمام سال اردیبهشت باشه، ولی آیا به خودم اجازه میدم هر حرفی رو به زبون بیارم؟ کلاً تازگیا دارم دوستیمو با نودت کمرنگ میکنم. دلایل دیگهای هم داره.
___
یه صحبتی داشتم با اون کارشناس عزیز که گفت یوز و پارسیجو و سلام کار گوگلو باید کنن. عزیییییزم، میدونی گوگل چیه؟ نه واقعاً تو همونی هستی که برا چک کردن اینکه اینترنتت وصله فقط از گوگل استفاده میکنی؟ ( من خودمم چک میکنم! تضاد منافع نباشه یه وقت )
خب چی میشه واقعاً به کسی گفت که از گوگل فقط یه موتور جستوجو میشناسه؟ بعدم میگه یوز و فلان و بهمان. من خودم اصلاً از گوگل استفاده نمیکنم به عنوان موتور جستوجو، از اکوزیا استفاده میکنم. ولی ای انسان کمی به یاد بیاور! گوگل ترنسلیت که مترجمای عزیزمون اینروزا کتاباشونو باهاش چاپ میکنن. گوگل داک که پروژههامونو توش با دوستامون به اشتراک میذاریم. جیمیل که همه جا باهاش تو سایتا ثبت نام کردی و دیگه نمیتونی به اون سایتا وارد شی. ایمیل هم که نمیتونی به استادا بدی. کپچا کد، گوگل انالیز که سئو سایتتو باهاش بالا میبری، گوگل اسکولار که توش دنبال مقاله میگردی، گوگل فیتنس، گوگل دنده به دنده، گوگل بشقاب پرنده ://// گوگل چرا نمیخنده؟ میخنده. داره به من و تو میخنده!!
___
فقط این ترم تموم شه راحت شم دیگه از خوندن این درسای مهندسیاتی! دوس دارم این درسا رو ها، ولی انقددددد که فشرده درس میدن و میخوان یه کتابی که دانشجوی مهندسی تو شیش ترم میخونه تو یه ترم به ما درس بدن، و همون یه درسو با شیش تا استاد ارائه میدن که هر کدومشون میخواد شیش تا واحد درس بده :/ نکنید دیگه خب!
___
این هفته تو تاریخ درس نفاق داشتیم. از مسجد ضرار گفت و از جنگ صفین. از دروغگویی و خلف وعده. از قرآنهای به نیزه رفته. از امروز نگفت. خودمان فهمیدیم.
ای آفتاب سرزده بر خاک من بتاب
با تو مگر نجاست از این کوی بگذرد
با هرچه ابر شستهام این خون ریخته
این ننگ لکهایست که آسان نمیرود
کتاب مسافر ( روسهالده ) از هرمان هسه. نشر فردوسی. ترجمه دکتر قاسم کبیری.
کتاب رو از کتابخونه دانشگاه قرض گرفتم. ۱۹۰ صفحه داشت. طبق معمول نثر روان و آروم هرمان هسه. داستان در مورد زن و شوهر ثروتمندیه که در ملک اربابی روسهالده زندگی میکنند، اما به دلایلی جدا از هم زندگی میکنند و فقط زمان صرف ناهار در کنار هم هستند. دو فرزند دارند و هر دو، بعد از ناامیدی از بهبود روابطشون، به دنبال به دست آوردن محبت فرزندانشون و تعلق خاطر به اونها هستند.
برام جالبه که هسه حتی داد و فریادآمیزترین مشاجرات رو هم میتونه انقدر آروم و ملایم بنویسه که تو حس کنی در تمام کتاب سکوتی عمیق چنان برقراره که صدای نسیم به وضوح شنیده میشه.
ترجمه هم به نظر من خیلی خوب و روان بود.
یک جمله از کتاب :
سلاطین هنر، برادران و دوستان طبیعتاند، آنها با طبیعت بازی میکنند، آنها در جایی که ما تقلید میکنیم، می آفرینند.
چند واژه از کتاب :
طنطنه
مضرّس
مفر
مغاک
اگه معنیشونو میدونید آفرین به دانش زبانی و ادبی شما :) یه دبیر ادبیات داشتیم دوران راهنمایی، از استاد دانشگاهشون نقل میکرد که تاکید داشته به جای اینکه اینهمه شعر حفظ کنید، روزی یک لغت از فرهنگنامه بخونید و یاد بگیرید.
من حالا با یادگیری و حفظ شعر مخالف نیستم، اما یادگیری واژه های کمکاربردتری که بلد نیستم رو هم ارج مینهم و خیلی از به کار بردنشون لذت میبرم. یه حسی شبیه وقتی که فردوسی به خودش میگه " عجم زنده کردی بدین پارسی "
خب آبان هم تموم شد! توی آبان چالش ۳۰ روز ۳۰ ساعت کتابخونی رو داشتم. ۷ روزش رو کتاب نخوندم. در کل ۱۰ تا کتابو تموم کردم. و بعد از به مدتی که از کتاب دور افتاده بودم چالش خوبی بود برام.
اما بریم سراغ چالش آذر :
برای این ماه قصدم اینه هرروز حداقل دو ساعت درس بخونم. و اگه مجموع ساعات مطالعهی درسیم در پایان ماه به ۱۲۰ ساعت برسه ( یعنی دو برابر چالش) ، یه جایزه به خودم میدم. هنوز تصمیم نگرفتم چه جایزهای. راستش نمیدونم چه چیزی میتونه خوشحالم کنه. یکم پیشنهاد بدید.
اگه در مورد چیزی دروغ میگویید، به همه دروغ بگویید. تاکید میکنم : همه!
در غیر اینصورت در دردسر خیلی بزرگی میافتید :/
نکتهی دوم : دروغی که برای عدم موجودی یک چیز بهانه میتراشد، بهتر از دروغی است که عدم موجودی را تبدیل به موجودی میکند!
یعنی اگر "فلان چیز" وجود ندارد، بگویید وجود ندارد به این دلیل. نگویید وجود دارد.
نکتهی سوم : تا میتوانید دروغ نگویید و اگر کسی حقیقت را گفت جوری رفتار نکنید که آخرین باری باشد حقیقت را می گوید.
نکتهی چهارم : سر کلاسها حاضر شوید. ساده نگیرید. فاصلهی بین معدل الف و مشروطی یک صفر ناقابل است!
امروز که در راه رفتن بودم، دیدم پشت ایستگاه تاکسی شابلون زدهاند. چند آدمک ایستاده با رنگ سیاه و یک نفر پخش زمین با رنگ سرخ. زیرش نوشته بود :
او هم فرزند کسی بود.
پوریا بختیاری
---
میگفت اگه میخواید پولدار شید ایران بمونین. تو خارج شما هرکاری کنید خارجی محسوب میشید. خیلی چیزا دارید، ولی خب مثل ایران نمیتونید به پول برسید.
گفتم چه تضمینی هست که بعد از پولدار شدن اموالمون رو مصادره نکنن؟ اینجا چه تصمینی برای فردا هست؟
گفت استادی داشتیم که روز اول گفت توی دانشگاه هرچقدر خواستید برقصید، ولی جوری نرقصید که نگاهها به شما خیره شود
---
میگفت خیر سرشان میخواستهاند از خاک روی استخراج کنند. یک تپهی بلند درست کردهاند با پیاچ کمتر از ۲ ! اسیدی اسیدی!! بعد آمدهاند گفتهاند این ترانسهای برق که از کنار تپه رد میشود خیلی زود میپوسد. کلی هزینه روی دستمان گذاشته. رفتیم دیدیم کل منطقه را نابود کردهاند. نگران نشستن اسید روی پوست مردم نیستند. نگران خراب شدن زمینهای کشاورزی نیستند. نگران تنفس خودشان از این هوا نیستند! فقط نگران هزینهی سیم برق بودند.
---
میگفت گفتهاند فلان نهاد دولتی وام ۱۵ میلیاردی میدهد. رفتیم دیدیم سایت به کلی بسته است. یکی از معاونهای رییس جمهور که از قضا آشنایی با ما داشت، گفت بهتان وام را میدهیم. گفتیم سایت بسته بوده، گفت برای شما بسته است، برای من باز است. اما در نهایت وام را نگرفتیم. در ازای دادن وام، بیست درصد از سهام شرکت میخواست!
---
*هر کدام از شنیدهها از آدمهای مختلفی بوده است
ایندفعه دیگه یادم موند که عکسشو بگیرم D:
راحت هم بود پختنش. پیاز و گوشت و زردچوبه رو مثل هر خورش دیگهای تفت میدی، بعد یکی دو قاشق رب رو با گوشت تفت میدی و بعدش هم بهها رو یه کوچولو تفت میدی با بقیه و روشون آب میریزی. ادویهشم فلفل سیاه و دارچین و زردچوبه. آلو بخارا رو میتونی از همون اول اضافه کنی و یا بعدتر. در آخر هم یکم آبلیمو میریزی که ترشمزه تر بشه. فقط من یه ربعی ازش سر نزدم یکم ته گرفته بود. ولی در کل خورش راحتیه. لازم هم نیست پوست به گرفته بشه.
خب آدم گاهی دلش برای تصمیمهای یهویی و جوگیر شدن تتگ می شود! امتحان و درس داری که داری! بعد از اینهمه فیلم کرهای نباید یک کلمه یاد بگیری آخر؟ به زور دقت فقط وه وه یاد گرفتهای؟ آنیو آنیو! یه یه :) کِرِعهعهعه :)))))
اینگونه شد که رفتم دولینگو نصب کردم و نشستم به یاد گرفتن کرهای! اگر از هفتخان الفبا بگذرم، به لطف و قوه الهی، دو سه کلمهای یاد خواهم گرفت. البته میدانی، برای من مهمتر از کلمات جمله بندی است. لعنتی حداقل باید بفهمم می گوید من دوستت دارم، من تو را دوست، مرا دوستدارت، دوست دارمت، دوست دارم من تو را ، یا چی؟ باید بفهمم تو کجای جملههایی من کجا. دوست داشتن بخورد توی سرمان !
از آنجا که اقدام صددردصد جوگیرانه بوده امید چندانی به ادامه ندارم، اما خدا را چه دیدی، شاید یک روز آمدم و گفتم میشمیشیو پیشپیشیو، از همین دست ایشایشیوها، بعد نگویی نگفته بودی :)
دخترش سال قبل کنکور داده. قبل از کنکور میگفتند پزشکی که قبول نشود، معلمی قبول می شود. ما به همین راضی ایم. ( عجب که معلمی پایمال شده اینجا) نتایح آمد. رتبهی پنج رقمی با ارقام غیرتکراری. امسال به هول و ولا افتاده که باید هرطور شده قبول شوی. پارسال کم خرج نکرده بود، ولی امسال هم میخواهد کمال و تمام هزینه کند. پولهایش را ریخته توی حلق "کنکور آسان است" بلکه کنکور آسان شود.
خواهر بزرگترش پسری دارد که امسال کنکوری است. بااستعداد هم هست. ولی مدرسهها را که میدانی چه اوضاعی دارند. معلمها را که میدانی. پول خریدن کتابهای کنکوری را هم ندارد. ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا.
اولش فکر میکنم چه میشد این پسر مال این خانواده بود و آن دختر مال آن خانواده؟ آن وقت سرمایهگذاری نتیجهی بهتری میداد؟ نه قطعاً، ولی با احتمال بیشتری.
بعدش فکر میکنم آیا برای اینکه روی کسی سرمایه گذاری کنی، لازم است حتماً فرزند خودت باشد؟ تا نام تو را برافراشته کند؟
یاد محمد و علی میافتم. محمد که نزد عمویش بزرگ شد و علی که نزد پسرعمویش. تو حالا بیا و تا صبح ناله کن که خدایا این دختر امسال "یک چیزی" بشود. منکه خدا نیستم. ولی خدایا اجازه بده یک لحظه خدا باشم. بلاک اند ریپورت؟ ناسزاهای بوق بوقی؟
بیا کمی خودم باشم. اینروزها یادم بماند. فرزندخواهی هم شاید ادامهی نژادپرستی است.؟ لعنتی چقدر ریشه دوانده ای!
+ آقا ایندفعه که گذشت :) ولی در کنار رای منفی، نظر منفی هم بدید. میخوام نظر بقیه رو هم بدونم
مردم جمع شده بودند. نمیدانم جشن بود، اسنقبال بود، افتتاحیه بود، هرچه بود همه چیز آرام و خوب بود. دست میزدیم، شاد بودیم. یکهو یک ماشین وسط جمعیت نگهداشت، جوانی پیاده شد، رویش را با شال پوشانده بود؛ بی مقدمه شروع کرد به خواندن. شعر تند انتقادی بود. دلم تاپ تاپ میزد که نکند الان بیایند ببرندش. ولی مطمئن بودم همهی ما همراه و همدلش هستیم. رسید به آنجا که فریاد می زد :
شیعه را تو کشتی، شیعه را تو کشتی
منتظر همینجا بودم. همینجا که همه با هم فریاد بزنیم. به پشت سرم نگاه نکردم که کسی نیاید. فقط صدایم را جمع کردم و من هم همراه بقیه فریاد زدم :
شیعه را تو کشتی، شیعه را تو کشتی
خداراشکر همه سالم ماندند. همه تا جا داشت فریاد زدیم و هیچ کس ما را نزد. هنوز خوابها جای امنی برای فریاد زدنند.
این شبها همهاش در خواب فریاد میزنم. داستانی جور می شود که فریاد بزنم. از فریاد وسط خیابان که گفته بودم، شب بعد خواب دیدم سر یکی از اقوام که حسابی از دستش گله دارم فریاد میزنم و می گویم دیگر نمیخواهم قربانی نگاه شماتت بار و زبان بی ملاحظه اش شوم، مهم نیست گذشته چه بوده، امروز دشمنیم. دیشب هم خواب میدیدم رفتهایم جلسهی دفاع یکی از سال بالاییها، بعد میبینم کلی از فامیلهای خودمان در جلسهی دفاعش حضور دارند، تعجب میکنم. بغل دستی توی گوشم می گوید معلوم است به این آدمها رشوه داده که انقدر از دفاع این پایان نامه خوشحالند. انگار نتیجهی تحقیق برایشان سود داشته. اولش سکوت میکنم، اما یک نفر وسط دفاع در همین مورد از دانشجو سوال میکند. اولش سکوت میکند و بعد اقرار. همانجا بلند می شوم، سر استادهای راهنما و داور و دانشجو فریاد میزنم که من همچین دانشگاه و پایان نامهای را به رسمیت نمیشناسم و بدون اینکه منتظر جواب بمانم جلسه را ترک میکنم.
هر شب یک جا دارم فریاد میزنم. فصل مشترک خوابهای این روزهای من عصبانی شدن و فریاد زدن است. فریادی قیام گونه.
دیروز بین حرفها داشتم هی میگفتم از فلانی متنفرم، از بهمانی هم، از آن یکی هم؛ در آمد که تقریباً از همه متنفرم. من اینطور آدمی نبودم. به هیچ عنوان اینطور نبودم. آدمها انقدر نفرتانگیز شده اند یا من .؟
شما با نفرت توی قلبتان چه میکنید؟ نفرت چیز بدی است؟ چه چیزی تغییر کرده؟
امروز یک آقایی اومده بود توی ایستگاه اتوبوس ( جایی که سوار سرویس دانشگاه میشیم ) ، یه دسته ورقه دستش بود، پرسید : شما دانشگاه تهرانی هستید؟ گفتم بله. با عجله یه برگه داد دستم ( که شامل چار پنج صفحهی منگنه شده بود ) گفت بخون اینو، در مورد تراشه ها میدونی؟ ببخشید اگه من درهم برهم نوشتم، شما بخونید. خیلی مهمه. همه باید بدونن. منم شروع کردم به خوندن.
الحق والانصاف که درهم نوشته بود و جمله بندیها نصفه نیمه بود. تو گویی یکی از شخصیتهای رمانهای صادق هدایت برایت مقالهی علمی نوشته باشد. تورقی کردم و دستگیرم شد که میخواهد بگوید در مغز ما تراشه کار گذاشتهاند، تراشههای بسیار کوچکی که ما را با آن کنترل میکنند و ادلهی وجود این تراشه هم قتل همسر نجفی به دست خودش، خودسوزی دختر آبی و فلان و بهمان؛ که اینها همه دست خودشان نبوده. بلکه دستور از جای دیگری آمده.
یاد رمان سنت شکن افتادم. فانتزی قشنگی است. فکر کنم این همان جبر زمانه است که مدرن شده. یک روز خیال میکردیم به جبر خداوند می میخوریم، امروز که خدا را منکر شدهایم، به جبر دیگران آدم می کشیم. مدتی این کارها کار فضاییها و بشقاب پرندهها بود، حالا کار تراشهها و آدمهاست.
منتها سرویس آمد و فرصت نشد بپرسم خب حالا گیرم در ما تراشه باشد، چه کنیم؟ سرمان را بزنیم به دیوار تا له و لورده شود؟ خونمان را بمکیم تا تراشه در معده هضم شود؟ یا چطور است حالا که همه چیز گردن تراشه است، اول از همه سر تو را ببریم؟ البته یک سوالی هم جداً بی پاسخ ماند، اینهمه کاغذ حرام کردهای حیفت نیامد به پولش؟ خب بندهی خدا یک کانالی پیجی چیزی میزدی. ما گزارش کار را حیف داریم پرینت بگیریم با این گرانی. تو واقعا مغزت تراشهای شده است.
در نماز ما یک جو اگر ریا بود
کیسه کیسه جو در زیر آن عبا بود
پشت تو عزیزان، پشت تو بزرگان
پشت ما دو کوه از درد بی دوا بود
پله پله سویت آمدیم و هربار
ساعت نماز و ساعت دعا بود
در میان پله جان به حق رساندیم
خانهی خدا پایینتر از شما بود
سالها دویدیم پشت صف، در آخر
نوبتی هم ار بود، نوبت شما بود
سهم ما ز بابا، یک شب غریبان
سهمتان شب شکر پشت مرزها بود
هرکه گوشهای را میدرد به عذری
یا به حکم بالا، یا سه تا قوا بود
ترسم آنکه روزی، ته کشد بهانه
یک نفر بگوید مشکل از خدا بود
در گلوی ما خواباندهای گلوله
خون ما بهایش کمتر از چهها بود؟
با زبان بسته، با دل شکسته
کاش چشم ما هم، پشت پردهها بود
یک بغل آغوش گرم
و رهایی از زمان
ای فشار زندگی
توی نبض من نمان.
+ یه شعر خیلیییی قدیمی. یهو گفتم بنویسمش :)
++ دلم میخواست یه برنامه میذاشتن بعضی خوانندهها، بعد آدمای معمولیای مثل من میرفتن اونجا و شعرشونو میدادن که اون خواننده بخونه و با صدای خوانندهای که دوسش دارن شعر خودشونو بشنون. آهای خوانندهها لایو نمیذارین؟
+++ ولی با اونایی که زیر خاکن چطور برنامه بذاریم؟ رفتیم اون دنیا چجوری پیداشون کنیم؟ کاش مثلاً پنجشنبه شب بیاد خودش به خوابم برام شعرمو بخونه
دانشکده پزشکی یه جشنی گذاشته بود برا شب یلدا، بعد انگار یه مهمانی هم داشته بودن. رو بنرش بزرگ ( بنرشون خیلی بزرگ بود) نوشته بود با حضور استار!!! حالا نمیدونم قضیه جی بود، لابد یا طرف ازون تازه مسلمون شده ها بوده یا مثلاً شوخیای نمایشی چیزی داشتن، ولی برام جالب بود. قبح یه کلماتی شکسته شده. ( هرچند دانشگاه تهران ماشالله خودش پیشروئه در این زمینه. ما با هرچی هم آشنا نبودیم اینجا آشنا شدیم!!)
دیروز استادمون داشت از قشم صحبت میکرد که یه پژوهشکده دارن اونجا. بچهها گفتن خب پاشین بریم قشم. استاده گفت البته اونجا چارتا زن میگیرن دلتونو به اینچیزا خوش نکنین. بعدش گفت یه جوریه که اگه یه دونه زن داشته باشی اصلا توی اجتماع جایگاهی نداری و میگن این هنوز دهنش بوی شیر میده. مقام و منصب هم اصلا، میگن طرف نمیتونه چارتا زنو مدیریت کنه، میخواد جامعه رو مدیریت کنه؟ D: این جمله آخرش برام جالب بود. ولی دوست دارم استدلالهاتون رو در جهت مخالف این جمله بشنوم. میدونم این جمله مغلطه ست ولی نمیدونم از چه نوعی، و از نظر منطق چطور میشه قطعاً ردش کرد.
این آهنگ منو یاد کتاب شب های روشن میندازه.
کوچه از فریدون مشیری با صدای کوروش یغمائی
این هفته هفته ی مرگه. اگه ازش زنده بیرون بیام دیگه جاودان میشم D: فعلاً این آهنگه رو زدم رو دور تکرار و کارامو انجام میدم. امروز به دوتا نتیجه رسیدم :
1. هندزفری در گوش معادل است با لطفاً مزاحم نشوید
2. یک روز صحبت این بود که دخترها جذب چه پسرهایی می شوند، دوستم گفت پسرهای درسخوان و معدل بالا طرفدار بیشتری داشتند در دوران دبیرستان، من هم در تاییدش گفتم خب گیرایی یکسان در زندگی مهم است، اگر هی تو بگویی و او نفهمد حرفت را بدمصیبتی است. اما امروز موقع ظرف شستن به این نتیجه رسیدم که زندگی با آدم با هوش متوسط و شعور بالا، بسیار بسیار بهتر از آدم باهوش و کم شعور است. بله این شعور است که باید حرف اول را بزند!
وی دختر جوگیری شد و گفت به به این دی ماه جون میده برا شروع کردن! لذا تصمیم گرفتم از پوستم بیشتر مراقبت کنم و طی یه اتفاق اتفاقی(!) خانم داروخونهچی بهم یه ژل شستشوی صورت پیشنهاد داد و من با علم به اینکه این پیشنهاد در واقع تبلیغه و پشتش پورسانت هست، تصمیم گرفتم از شرکتهای ایرانی حمایت کنم که دو روز بعد هم بقیه از ما جنس بخرن D:
گفت روزی دوبار صورتتو باهاش بشور. خودم میشورم و خیلی خوبه. قیمتشم خوبه. خریدم و طبق دستور العمل جلو رفتم. منتها صورتم فقط چهار روز ( یا کمتر ) تاب آورد و به قددددری پوستمو خشک کرد دور لبام و بینیم پوست موست و چروک شده و تو گویی ماسک فلفل زده باشی میییسوزه !! میم میگه دیگه حق نداری هیچی به پوستت بزنی. میگم ای بابا حالا من یه بار اشتباه کردم، پوست من اوتقدرم چرب نبوده و من اینو زدم خشک شده یهو. خوب میشه. ( تازه یاد گرفنه بودم تونر و آبرسان چیه و منتظر بودم برم اونا رم بخرم ) ولی خب فعلاً پذیرفتم که جز ضدآفتاب و مرطوب کننده چیزی نزنم.
:((((( حالا فقط امیدوارم خوب شه و از این حس مزخرف خلاص شم
---
از چهارشنبه تا الان فقط دو وعده غذایی خوردم که یکیش املت بوده و اونم به زور نعنا خوردم. نمیدونم چرا ولی اشتهام کاملاً صفر شده. خرت و پرتایی مثل اجیل و کشمش و میوه میخورم. ولی غذا نمیتونم بخورم. شاید از اضطراب امتحاناست، شاید از مولکولهای کوچک، شاید هم از بیمزه بودن غذاهای سلف. نمیدونم :((( هم گشنهم نیست و هم نگران گشنه نبودنمم
---
دیروز استاد "کوه" میگفت یه مدت تو سازمان استاندارد کار میکردم، یه بار اوایل کار رفتیم بازدید از کارخونه تن ماهی. موقع برگشت از بازدید، یه آقایی که باتجربهتر از من بود و کارکشته بود یه جورایی، یهو بعد از اینکه از کارخونه بیرون اومدیم گفت من باید اون سیلویی که اونجاست رو هم ببینم. ( که چند ده متری با کارخونه فاصله داشت و یه جورایی خرابه بود ). رفتیم پرسیدیم گفتن این خرابه ست، مال فلانیه اونم خارجه خودش. کسی نیست اینجا. این گفت نه، من باااید اینجا رو ببینم. دوستان بندهنواز هم فوری چارتا کارتن تنماهی سوار صندوق اداره کردن و گفتن بفرمایید برید اقا کسی اینجا نیست. گفت خیلی ممنون ولی من باید اینجا رو ببینم. و بعد از یه ساعت کل کل بالاخره در گشوده شد! از پایین تا بالا انبار ماهی اسب بود. ( ماهیای که استفادهش توی تن ممنوعه، به دلایلی) و می گفت حالا فک میکنید تهش چی میشه؟ چار نفر میشینن حساب میکنن میگن اگه اینو ببندیم ایکس نفر بیکار میشن، جریمه انقد بدیم حقوق کارگرو نمیدن، تهش میشه آقا خوااااهش میکنم بار آخرت باشه. تموم. تا بازدید بعدی.
----
میگفت یکی از دوستان ما کارخونه دارو داره. یکی از اقلام تولیدیشون هم آزیترومایسینه ( آنتی بیوتیک ) . اینا یه روز قرص میزدن، بعد که لاین اونروز تموم شده، نگاه کردن دیدن ااا ! ازیترومایسین یادمون رفت بریزیم تو قرصا :))))) هیجی دیگه. به روی خودشون نمیارن و قرصا رو میفرستن تو بازار. حالا فوقش میگن این عفونته مقاوم بود به آزیترومایسین دیگه :)))))
----
میگفت طرف دارو آورده ما تست کنیم. بهش میگیم پایهی قرصو هم بیار. کنترل منفی باید بذاریم. میاره. بعد میبینیم اصلا ماده موثره هیچه، فقط پایههه یه ذره اثر داشته.
---
میگفت یه مقاله اورده بودن، گفته بود از فلان ماده اگه بیست میلی گرم بر لیتر بریزی فلان قدر اثر داره. اورده بودن ما تایید کنیم. ما اولش گفتیم بهش عزیزجان این غیر ممکنه! بیست "میلی" گرم در "لیتر"؟؟ شوخی میکنی؟ گفته نه بیا اینم مقاله مون. تایید شده. بعد واسش تست گذاشتیم و گفتیم بیا خودتم ببین. این با انقد ماده جواب میده نه اونقدی که تو گفته. گفته ای وای ببخشید، فک کنم به جای میلیلیتر نوشته بودیم لیتر :///
---
میگفت طرف اومده فلان موسسه معروف ناباروری، بعد به همه یه دوز هورمون میدن. به این دادن و یهو صدتا تخمکش بارور شدن. وقتی اینجوری میشه میگن ای وای بنده خدا هایپر بود، در صورتی که طرف نرمال بوده، منتها تو برا ادم چهل کیلویی و صد کیلویی یه دوز دارو میدی، همین میشه تهش دیگه !!
---
ناگفته نماند حدود بیست درصد از کسانی که سرطان سینه دارن، به یه داروی ضد سرطان سینه مقاومت نشون میدن، و اینجوریه که اگه اون دارو رو بگیرن نه تنها خوب نمیشن بلکه بدتر هم میشن. ولی خب متاسفانه تو ایران زیاد به اینجیزا اهمیت نمیدن و اون تست ژنتیک قبل از تجویز دارو هنوز اجبازی نیست. فوقش میمیره دیگه. اینجوری سر میکنیم . ( البته اقداماتی در این زمینه در حال انجامه )
+ گفتهها از آدم های متفاوتی بودن
++ من اینهمه میگم از این قمر در عقرب، شما بی اعتماد و ناامید نشین. تو ایران کار درست هم زیاد داریم. فقط مینویسم که یادم بمونه. یادم بمونه این حرفا برام عادی نشه. یه روز منم نشم همونی که میگه فوقش میمیرن دیگه.
+++ ولی خب این حرفا باعث میشه شک کنم به اون ژلی که استفاده کردم. واقعا توش چیا ممکنه بوده باشه؟
مینو جوان
مهرانا و فریبرز (شی با هی) : یک چهارم پایانی
کوروش یغمائی
عبدالوهاب شهیدی : از دقیقه ی 5:25 (عزیزم سوزه)
پری زنگنه (عزیزم سوزه)
محمد نوری (عزیزم سوزه)
اینجا بشنوید
دیروز
یه ویدیو می دیدم میگفت ترشح کورتیزول در طی روز نوسان داره و بعضیا معتقدن ریتم روزانه شبانهی بدن رو تنظیم میکنه. ( در کنار متعدد نقشهای دیگهای که داره ). بالاترین میزان کورتیزول در خون بین ساعت ۴ تا ۶ صبحه، بخاطر همین توصیه میشه صبحها این ساعت بیدار بشین و ورزش کنین.
یادم بمونه که یکی از فوائد زود بیدار شدن اینه.
و
این متنو میخوندم. میگفت سال نو که میشه همه میان موفقیتاشونو میشمرن، ولی خوبه به شکستهامون هم نگاهی بندازیم و واقعبینتر باشیم.
" being able to reflect on not only the highs bot the lows is crucial for growth."
سال ۲۰۲۰ هم شروع شد. که البته مصادف بود با آخرین روز از دورهی کارشناسی :) امروز دو تا امتحان داشتم، با اینکه هردو آزمایشگاه بودن در حد خودشون رسمو کشیدن. به خصوص اینکه تا پنج هم کلاس داشتم و وقتی رسیدم خونه از فرط آلودگی این چند روزهی هوا فقط سرم داشت میترکید. گرفتم خوابیدم دو ساعتی، سرم بهتره ولی حالم نه. هنوز سرم گنگه و درد خفیف داره، یکم حالت تهوع دارم، بیحالی و خستگی مفرط، نفس کشیدن سخت شده . این شاخصای دروغیشون به درد خودشون میخوره. هوا خیلی آلوده ست، خیلی زیاد . حیف که مجبورم بمونم هنوز تو این خراب شده.
یک درس از زندگی برای امروز :
این شنیدن حقیقت نیست که مرا میرنجاند، بلکه کوبیده شدن آن بر صورتم است که دردناک است.
این دو تا وبسایت را نگاهی بیندازید . اولی به سوالاتی که ممکن است برای هرکسی در مواجهه با ژنتیک پیش بیاید خیلی روان و کامل و قابل فهم پاسخ داده است.
و دومی مباحث مطرح در زیست شناسی را به زبان بسیار ساده و در عین حال دقیق و درست توضیح داده است. حتماً نگاهی بیندازید :)
( هر دو انگلیسی )
از ژنتیکدان بپرس
یادگیری ژنتیک
فرزند قلب انسان را نرم میکند. تا صدای گریهی بچهی خودت را نشنیده باشی، معنای گریستن بچههای دیگر را نمی فهمی.
_ آتش بدون دود ، نادر ابراهیمی
+ قبلاً جملات کتابا رو توی پست معرفی کتاب کنار هم میذاشتم، اما ازین ببعد میخوام کم کم بذارم ( همزمان با خوندن) تا کلمات بهتر چشیده و جویده و هضم بشن :)
++ همه رو با هشتگ #کلمه منتشر میکنم
بعضیها حمله میکنند که اگر از کشتهشدن سلیمانی غمگینی، حق نداری از کشته شدن جوانان در اعتراضات آبان هم غمگین باشی. یا اینوری یا آنوری. من البته تعجب میکنم که چطور این دو قضیه را خلاف هم میبینید، حتما چون گمان میکنند این قاتل آن است و برعکس.
یکی از اقوام خیلی نزدیک، به من پیام داد که " تعجب بر انگیز بود واسم یه نفر که داره سرمایه ی مملکت از جیب من و اون واسش خرج میشه
انقد نگاه سطحی داشته باشه به مسائل " ( گمانم یادش رفت بگوید به جز خواهرم و برادرم و همسرم دیگر کسی با پارتی نرفته سرکار)
یک نفر نوشته بود چون چهلم مصادف می شود با ۲۲ بهمن، کشتن سلیمانی کار خود ایران بوده تا بر شور وحدت بدمد و وقایع آبان به فراموشی سپرده شود. ( اینکه ترامپ گفته کار من بوده اصلاً اهمیتی ندارد و او در این موارد یک دروغگوی تمام عیار است )
اینستاگرام تمام پستها و استوریهای مربوط به سلیمانی را پاک کرد. حتی خیلی ها را دیلیت اکانت کرد. گفتند این طبیعی است چون سپاه تروریست است و این هم حمایت از تروریسم بوده!!! ( آزادی بیان همین است دیگر. شما تعریف دیگری دارید؟ )
"من و تو" که دیروز از شادی مردم عراق عکس گذاشته بود، امروز پوششی از تشییع جنازه نداد. هزار رحمت به بیبیسی که اگر ده تا به نعل میزند یکی هم به میخ می زند !
بعد گفتند پهباد از قطر بلند شده. ( اصلاً هم ربطی ندارد به اینکه قطر با عربستان و آمریکا به تازگی روابط خوبی ندارد، شک نکنید آنها صلح طلبند و از هرگونه اختلاف پراکنی بین ایران و کشورهای متحدش پرهیز دارند. )
اسم سلیمانی و جنگ جهانی سوم کنار هم آمد. گفتند بودنش باعث مرگ میلیونها (!) انسان شد و مرگش هم باعث مرگ میلیونها انسان دیگر خواهد شد ( اصلاً هم نیروهای نظامی امریکا در عراق و افغانستان و پاکستان به دنبال جنگ و آشوب نیستند و آمده اند از مرزهای آمریکا در خاورمیانه دفاع کنند )
دنبال نفت هستید؟ بیایید مال شما. چه کنیم تا دست از سر ما بردارید؟
ناگفته نماند که پیامهای تسلیت و لاریجانی و گزارشهای صدا و سیما در این میان بیشتر از همه روی مغز آدم رژه می رفت. یک نفر نیست بگوید از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید!! انقدر تقدس آفرینی نکنید، بگذارید سلیمانی همان سلیمانی بماند، امام حسین هم امام .
یک چیزهایی را فراموش نکنیم. از جمله جریانات حمله به هواپیمای مسافربری ایران .
به میخهایی کوچکی که قرار است در نعل بکوبی و از اتفاقهای بعدی جلوگیری کنی. همین. سهم من و تو فقط همین است. خبرها میآیند و میروند، بگذار دلهرهها هم بیایند و بروند. غم اثر دارد، من غمی که دلم را نرم کند و اشکی که غبار از چشمم بزداید را می ستایم. ولی جانان من، بگذار غم برود، بگذار اشک بریزد .
واقعا اعصاب آدم خورد میشه یه خبرایی رو از زبون مردم میشنوه. من اصلا در مورد اخبار اینجا هیچ وقت دلم نمیخواد حرف بزنم ولی این موند تو گلوم.
امریکا گفته که ایران خودش این هواپیما رو زده، چجوری؟
گفتن ایران بعد از حمله موشکی به پایگاه امریکا، اومده از ترس اینکه امریکا جوابشو بده گنبد اهنیشو تو تهران فعال کرده. گنبد آهنی چیه؟ یه سیستم دفاعی هوایی، که هر شیء موتورداری در هوا بجنبه رو خودکار میزنه. من جمله هواپیما. و چون حواسشون نبوده، پروازا رو لغو نکردن و این گنبدآهنی پرواز داخلی رو مورد حمله قرار داده.
دلایلی که به ذهن این حقیر میرسه :
۱. در طی این ساعات ذکر شده، فقط همین یه دونه پرواز بلند شده؟
۲. شما خودت برو اینترنت سرچ کن، اگه فیزیکدانی بشین محاسبه کن، اگه بلدی بشین شبیه سازی کن، هواپیمایی که بهش راکت بخوره با این شیب ملایم سقوط نمیکنه.
۳. من و شما ادعا داریم خبرها میتونن راست باشن یا دروغ متاسفانه. درسته؟ پس همونقدر که احتمال میدیم خبر اتیش گرفتن موتور دروغ باشه، باید همونقدر هم احتمال بدیم این سناریوی جدید دروغ باشه دیگه؟ ولی چرا انقد بااطمینان حرف میزنیم؟ از صبح هر کیو دیدم داره خیلی با اطمینان در این مورد صحبت میکنه و حتیییی ! یه سری از دوستان حتی متوجه سناریوی گنبد آهنی نشدهن وقتی خبر خارجی رو خوندهن و میگن یکی از موشک هایی که داشته میرفته بخوره تو سر عین الاسد خورده به این هواپیما :/
خب دیگه من برم. پستو برمیدارم بعدا. موقته.
** حالا منم هنوز مطمئن نیستما، ولی این تحلیلی بود که به ذهن خودم رسید.
این برای دوستان کنکوری ضبط شده بود. ولی من خودم گوش دادم و انگیزه گرفتم ازش. کلاً من عاشق اینم یکی منو نصیحت کنه D:
اگه شما هم اینروزا خسته شدید از این اوضاع گوش بدید. کوتاهه.
دریافت
حجم: 3.38 مگابایت
توضیحات: مشاوره کنکور علیرضا افشار
+ کلی حرف دارما ولی درسا اجازه نمیدن زیاد بنویسم. دعا کنید برام. به دعاتون محتاجم :)
مولوشه ( تو شناسنامه اسمش کلوچه ست)، خرگوش منه که با هم هرروز درس میخونیم. چند روزه که اپ study bunny رو دانلود کردهم و خیلیییییی دوسش دارم. به اینصورته که میذارمش روی حالت درس خوندن و همزمان خودمم با خرگوش میخونم. اگرم وسطش بخوام درس خوندنو قطع کنم باید دکمهی استپ رو بزنم و در آخر روز هم بهم با نمودار نشون میده چقد درس خوندم، خودتون هم میتونید درسا رو با برچسب جدا کنید از هم.
به ازای هر ده دقیقه یه سکه جایزه میگیرم و باهاش برا مولوشه چیزای مختلفی میخرم. الان یه گلسر، یه چای، یه دونات و یه نرمکننده لب خریدهم براش.
خلاصه که دلم نیومد بهتون معرفیش نکنم. منکه خیلی خیلی خوشم اومد ازش.
+ نعنا هم یه خرگوش داره ( عروسک) که شبا باهاش میخوابید، دیگه الان بهش گفتم من مولوشه دارم اونم موقع درس خوندن خرگوششو میاره که با مولوشهی من بازی کنه و مودب میشینن یه جا. اصلنم بچه گونه نیییست ^__^
++ میدونستین چرا تخم مرغا مو ندارن؟
عدالت آدمهای ترسو و مریض یک عدالت ترسو و مریض است
ارادهی آدمهای ترسو و مریض هم یک ارادهی ترسو و مزیض است
این آن چیزی است که میتوانم درباره عدالت و اراده بگویم .
--
قلب خاک خوبی دارد. هر دانه که در آن بکاری، از هرجنس، از همان جنس صدها دانه برمیداری.
---
عشق در لحظه پدید می آید، دوست داشتن در امتداد زمان. این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
از دوست داشتن به عشق می توان رسید، و از عشق به دوست داشتن؛ اما به هرحال، این حرکت، از خود به خود نیست، از نوعی به نوعی ست، از خمیرهیی به خمیرهیی .
_آتش بدون دود ، جلد اول
امروز سختترین امتحان ترممو دادم و حالا نشستهم رو تخت، دارم نفس میکشم. یه جایی میخوندم که بعضی از کسایی که سیگار میکشن، اونچیزی که در واقع آرومشون میکنه نیکوتین سیگار نیست، بلکه نفس عمیقیه که موقع دم گرفتن میگیرن. حالا هم من نشستهم و دارم نفس میکشم. تا حالا شده بری یه گوشه بشینی و نفس بکشی؟
سلاااام ! دیدید چه زود دی تموم شد؟ ( البته حقیقتش اینه خیلی هم دیر و بد گذشت، ولی خب؛ گذشت. )
حالا وقت محاسبه کارنامه اعماله D: و هدف گذاری برای ماه جدید، بهمن.
خب اگه یادتون باشه توی
این پست برای دی هدفگذاری کرده بودم. و با کمال تاسف باید بگم که اینجانب نتونستم تمام و کمال به هدف برسم؛ لذا، متوجه تنبیه میگردم و در ماه جاری حق ندارم هیچ فیلم یا سریالی (حتی از تلویزیون) ببینم.
با اینحال از خودم و عملکردم توی این ماه راضی بودم، مخصوصاً وجود مولوشه به زندگی عطر و طعم جدیدی بخشیده :))))) برا بچهم یه شال گردن هم خریدم سردش نشه.
نتایج رو مشاهده می فرمایید :
مجموع ساعات مطالعه : 80 ساعت
تعداد روزهایی که کمتر از یک ساعت خوندم (اون خط قرمزه یک ساعته) : 8 روز
تعداد روزهایی که مسواک نزدم ( اون زبانه خاکستریا ) : 2 روز
و اما اهداف بهمن ماه :
مسواک هر شب + حداقل یک ساعت درس در روز + خوندن هرروزه ی ریاضی ( به هر طریقی )
تنبیه :
فعلا تنبیهی به ذهنم نمیرسه، ولی در آخر ماه خودم تنبیهو مشخص میکنم. چون الان چیزی که بهم انگیزه بده و تنبیهی باشه وجود نداره.
+ شما به اهداف دی ماه رسیدید؟ دی رو چطور ارزیابی می کنید؟ برا بهمن چه برنامه ای دارید؟
یوهوووووو ! یه ترم طااااقت فرسا تموم شد. ترم بعد هم فقط دو روز در هفته کلاس دارم و دیگه راحت میتونم برم سرکار اگه خدا بخواد. دعا کنید برام، به دل پاکتون محتاجم.
این اخرین امتحان بود و دیشب تا سه داشتم درس میخوندم. شیش و نیم هم پاشدم دیگه رفتم دانشگاه که هشت امتحان داشتم. چون امروز سرویس نبود و یه دوستی رو هم باید میرسوندم. امتحانم هم نسبتا خوب بود. الان که دادم نگرانش نیستم. بعدش رفتم برا بچهها یه سوغاتیای چیزی بخرم و یه دوری زدم تو خیابونا. خودمم یکم خوراکی مهمون کردم. الانم اومدم خونه، برنامه ترم بعدمونو دیدم و دیگه میتونم با خیال راحت بخوابم .
دیروز با بچه ها رفتیم کافه بعد از امتحان، من انقد استرس داشتم که چندان بهم خوش نگذشت، ولی امروز که به عکسامون نگاه میکنم میتونم با آرامش لبخند بزنم.
ددیگه مسیرامون روز به روز جداتر میشه، تا امروز همه باهم بودیم، از ترم بعد هر کسی میره توی یه گرایشی. هرچند هنوز گروهای تلگرامیمون مشترکه و من یکی که دلم نمیخواد جدا شیم. واقعا دلم برا همه شون تنگ میشه، حتی رو مخ ترینا.
یه چیزی جدای ازین حرفا، چند روز پیش خونده بودم و خیلی به دلم نشسته بود.
آیه ۱۷ سوره حجرات میگه :
یمنون علیک ان اسلموا
قل لا تمنوا علیّ اسلمکم
بل الله یمنّ علیکم ان هداکم للایمان
ان کنتم صادقین
سر خدا منت میذاری که اسلام آوردی؟ حالا چون دو رکعت نماز میخونی و چارتا صلوات نذر میکنی توقع داری یه دسته فرشته دورت بگردن همه کارات راست و ریست بشه؟
بگو برای اسلام آوردنتون سر من منت نذارین
این خداست که باید بخاطر ایمان آوردنتون سر شما منت بذاره.
حتی اگه واقعا ایمان آورده باشید و تو این ادعاتون هم راستگو باشید.
خدایا
سر ما منت بذار .
یه پست قبلاً نوشته بودم. یه تیکهای گفته بودم شاد بودن نباید معیار درست بودن مسیرمون باشه. هرچند الان نمیدونم چطور از اون آیه به این نتیجه رسیده بودم، چون دوباره که آیه رو میخونم معنی دیگهای داره برام؛ ولی امروز این ویدیو رو دیدم و یاد اون پست قبلیم افتادم. این ویدیو منظور منو خیلی خوب بیان کرده. دلم خواست اینجا به اشتراک بذارم باهاتون.
آیا برای شادی زنده هستیم؟
در این مورد خیلی حرف دارم. کوتاه مینویسم که یادم نره فقط :
۱. دکتر ب یه روزی گفت : آدم تو سختیا بزرگ میشه. اگه رنج نمیکشی، بدون یه جای راهو داری اشتباه میری.
۲. یه داستانی هست به اسم مرد ثروتمند و ماهیگیر*؛ فعلاً نتونستم منبع داستانو پیدا کنم و بفهمم از کدوم رشتهی تفکر سرچشمه میگیره. ولی میدونم توی چندسال اخیر این تفکر خیلی رو به فزونی رفته و داره میره.
خواستم بگم، دنبال یه تعادل بین این شماره ۱ و ۲ میگردم. حس میکنم این فیلمه میتونه بشه ۱.۵
* ثروتمندی نزدیک یک دریاچه ایستاده بود و یک قایق کوچک ماهیگیری از کنارش رد می شد. دید که داخل قایق چند ماهی صید شده است. از ماهیگیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی را گرفتی؟»
ماهیگیر گفت: خیلی کم.»
مرد ثروتمند پرسید: چرا بیشتر صبر نکردی تا ماهی بیشتری گیرت بیاید؟»
ماهیگیر پاسخ داد: چون همین تعداد کافی است.»
مرد ثروتمند پرسید: بقیه روز را چه می کنی؟»
ماهیگیر پاسخ داد: صبح ها به اندازه ی کافی می خوابم، به اندازه ی نیاز ماهیگری می کنم، با بچه هایم بازی می کنم، با همسرم گپ می زنم. بعد می روم دهکده و با دوستان شروع می کنم به گپ زدن.»
مرد ثروتمند گفت: می خواهم به تو کمک کنم تا بیشتر ماهی بگیری و بتوانی با پولش قایق بزرگتری بخری و با درآمد آن چند قایق دیگر به اموالت اضافه کنی. بعد به جای اینکه ماهی را به واسطه ها بفروشی خودت مستقیم به دست مشتری برسانی و درآمدت بیشتر شود. سپس می توانی یک کارخانه راه بیندازی و روستای کوچکت را ترک کنی و بروی به شهر تا به کارهای مهم تری بپردازی.»
ماهیگیر پرسید: این کارها چقدر طول می کشد؟»
مرد ثروتمند پاسخ داد: ۱۵ تا ۲۰ سال.»
ماهیگیر پرسید: که آخرش چه کار کنم؟»
مرد ثروتمند پاسخ داد: که بروی به یک جای آرام و زیبا تا کمی استراحت کنی، با بچه هایت بازی کنی، با همسرت خوش باشی و برای دوستانت وقتی بگذاری.»
ماهیگیر حرف ثروتمند را قطع کرد:یعنی کارهایی که همین الان می کنم!»
دیشب
یه مقاله میخوندم، از یه نویسندهای که مروج علمه و توی این مقاله در مورد این صحبت میکرد که چطور حقایق علمی رو برای کسایی که مشتاق علم نیستند توضیح بدیم.
میگه تحقیقات نشون دادن آدما تمایل دارن با کسانی معاشرت کنن که مثل خودشون فکر میکنن و کسانی رو تایید میکنن و بهشون اعتماد میکنن که تفکرشون همراستای خودشون باشه. حالا یکی از این تحقیقا ( که روی تفکر عموم در مورد گرمایش جهانی بوده) ، آدما رو به شیش دسته تقسیم میکنه در مواجهه با علم :
۱. طرفدارای علم ، که هر چیزی مربوط به علم رو دوست دارند
۲. میانهرو ها، که از چیزای مربوط به علم خوششون میاد، ولی اونجوری هم مشتاقش نیستند
۳. "نمیگیرم" ها ، که علمو دوست دارن ولی توی فهمش مشکل دارن
۴. خیلی شلوغها، که وقتی برای فکر کردن به اینجور مسائل ندارن اصلاً
۵. بیاعتمادها، که به حقایق علمی اعتماد ندارند و حتی بعضی مواضع ضدعلم دارن
۶. "خودم میدونم" ها؛ که فک میکنن هیچ جیز جدیدی برا یادگرفتن وجود نداره و شدیداً ضدعلم هستند. ( مثلاً فک میکنن ابنسینا تمام علم پزشکیو کشف کرده و هرچیزی خلاف حرفش اشتباهه)
و حالا حرفش اینه که ما یه وقتایی برا مردم توضیح میدیم یه چیز علمی رو، دو نفر میان اظهار خوشحالی میکنن و ما فک میکنیم الان جامعهی علمی رو گسترش دادیم، در صورتی که اون طرف خودش از دستهی اول بوده. هنر اونه که ما بتونیم دستههای دیگه رو در مورد حقایق علمی قانع کنیم؛ اما اونا هم کاملاً جبهه میگیرن حتی اگه کلمهی علم و تحقیق رو بین حرفامون بشنون.
در نهایت نتیجه میگیره که با هرکسی باید به زبون خودش صحبت کرد. نباید سعی کنیم باهاشون بحث کنیم، بخوایم حرفمونو به کرسی بنشونیم؛ بلکه باید با همراهی کردن با اونا دیدگاه خودمون رو هم بیان کنیم.
+ این برا من خیلی مهم بود D: چون خودم تو کار قانع کردن دیگرانم، امیدوارم برا شما هم مفید بوده باشه
++ تازگیا آیتالله طالقانی رو پیدا کردهم، احساس میکنم به یه چشمهای رسیدهم. تفسیر قرآنشو میتونید
اینجا گوش بدید. یه کتاب هم داره به اسم
پرتوی از قرآن که البته بخاطر مرگ مشکوکش نیمه تموم میمونه. ولی داستان زندگی این مرد واقعاً شنیدنیه
+++ فکر میکنم اگر اینکار را کنم به مردم خدمت بزرگی کردهام؛ باز فکر میکنم به کدام مردم؟ بالا یا پایین؟ گاهی فکر میکنم برای عدالت باید بجنگم، گاهی فکر میکنم بدون پول چگونه بجنگم؟ گاهی فکر میکنم اگر زودتر از اینکه کار تمام شود بمیرم چه؟ چه کسی تضمین میکند قبل از اینکه به آن پول برسم و بخواهم آن قدم را در جهت عدالت بردارم زنده میمانم؟ بعد همه چی نابود خواهد شد؟ سردرگمم.
داستان سگره و پیچیونی رو امروز میخوندم. جریان اینه که سگره یکی از کساییه که به برکلی ( کالیفورنیا) دعوت میشه تا
پادذرهی پروتون رو توی
شتابدهندهی Bevatron پیدا کنه. که اون زمان بزرگترین شتابدهنده تو دنیا بوده. خلاصه. این آقای سگره میره اونجا و میگه ما باید سرعت یا تکانهی این ذره رو اندازه بگیریم، تا بتونیم ثابت کنیم چنین ذرهای وجود داره. ولی چجوری اندازه بگیریم؟ خدا میدونه! تا اینکه یه نفر به اسم اُرسته پیچیونی وارد آزمایشگاه میشه و یه ایده برا اندازه گیری مقدار پادپروتون داره. سگره هم خیلی خوشحال میشه و ایده شو راه اندازی میکنه. ولی متاسفانه با درخواست پیچیونی برای اقامت بیشتر در برکلی موافقت نمیشه و مجبور میشه برگرده ایتالیا ( هردو هم ایتالیایی بودهن). سگره میگه ما باید کارو ادامه بدیم، نمیتونیم منتظر بمونیم. کارو ادامه میدن و خط پیشنهادی پیچیونی رو راه میندازن. اینجا آخرای سال ۱۹۵۴ه.
حدود شیش ماه بعد، توی تابستون ۱۹۵۵، پیچیونی موفق میشه دوباره اجازهی اقامت تو برکلی رو بگیره. ولی اینبار سگره توی آزمایشگاهش قبولش نمیکنه! و پیچیونی میره توی یه تیم دیگه همون بواترون. سه ماهی حدودا میگذره و تیمی که پیچیونی توش بوده، کلاً میکشه کنار و کارشو به سگره واگذار میکنه. میگه آقا ما نتونستیم چیزی پیدا کنیم. و از قضا همون موقع اولین نشونههای وجود پادپروتون پیدا میشه و دو هفته بعد سگره رسماً اعلام میکنه ما پادپروتونو پیدا کردیم. و البته چندماه بعد، همون تیم پیچیونی که ناامید شده بودن و کارشونو واگذار کرده بودن، خودشون موفق میشن پادنوترون رو پیدا کنن که به نظریهی پادذره صحهی بیشتری میذاره.
اما. در سال ۱۹۵۹، یعنی چار سال بعد از این اتفاقا، نوبل فیزیکو تقدیم میکنن به آقایون سگره و چمبرلین!! بدون اینکه اسمی از پیچیونی بیاد، یا از آنتی نوترون اصلا حرفی بزنن. سگره البته گذشته رو فراموش نمیکنه و توی مراسم نوبل از پیچیونی و نقش موثرش تشکر میکنه توی سخنرانی. ولی خب به همینجا ختم میشه و پیچیونی از نوبل سهمی نمیبره.
میگذره تا اینکه سیزده سال بعد، ۱۹۷۲، پیچیونی اقامهی دعوی میکنه و میگه منم سهممو میخوام. ایده مال من بوده. ولی متاسفانه توی دادگاه نمیتونه موفق بشه و سرخوردهتر از قبل برمیگرده خونه.
در نهایت ولی آکادمی ملی علوم ایتالیا، سال ۱۹۹۸، چهل سال بعد، بزرگترین جایزه فیزیک ایتالیا، مدال ماتوچی رو به کی اهدا میکنه؟ پیچیونی و نه سرگه! این جایزه قبل از این به انیشتن، ماری کوری، شرودینگر، هایزنبرگ و فیزیکدانهایی در این سطح بالا داده شده بوده. و یه جورایی حق به حقدار میرسه. هرچند پیچیونی چارسال بعد دار فانی رو وداع میگه.
+ راستی دیدین نیچر چیکار کرد؟ قراره ازین به بعد کامنتای ریویورا روی مقالهها رو هم همراه مقاله منتشر کنه. در راستای شفافسازی. و خب این به بقیهی دانشمندا خیلی کمک میکنه که معیارهای یه مقالهی خوب رو بیشتر یاد بگیرن. منکه خیلی ذوق دارم ببینم چیا مینویسن *__*
+ سه روز گذشته داشتم بکوب اختتامیهی یه مسابقه رو میدیدم. که گروههای برگزیده کارشونو داشتن ارائه میدادن. یه چیزی حدود شیش ساعت بود :)))) ولی خیلییییی حال کردم با ایدههاشون. مسابقهی BioDesign Challenge بود. که بیودیزاین تلفیقی از طراحی صنعتی و بیولوژیه ( دو تا عشق من). ولی بگم که بیش از پیش سردرگم شدم برای آینده چیکار کنم چه مسیری رو برم. یه روز دلم میخواد بیام در مورد این تیمهای برنده بنویسم. کاراشون عالی بود.
+ رفتم مدرسهی دوران دبیرستان و دو روز برای بچهها از بیوتکنولوژی حرف زدم. بعد دیدم منم فکم خوب کار میکنه ماشالله :))))))
+ وی تو راه بازگشت به تهرانه و یه مولوشه داره تو دلش میخونه
میرم مدرسهههه، میرم مدرسهههه
جیبام پر ازززز فندق و پستهههه
به یاد روزایی که با مامانم میرفتیم مهدکودک و باهم اینو میخوندیم. من میگفتم پس کو فندق و پسته؟ مامانم میگفت الکی مثلاً، شایدم میگفت فندق و پسته مجاز از هر نوع آجیله. از جمله کشمشای تو جیبت. یادم نیست چی میگفت. ولی یادمه که میپرسیدم.
مجلس عدالتخواه
منظورم از اسفند، ماه اسفنده. هدفگذاری .
ولی دلم خواست قبلش دو تا چیز رو بنویسم. ما به اسپند ( اونی که دود میکنی) میگیم سبنج. این تغییر کلمه برام جالبه :
اسپند ~ سپند ~ سبنج
واجگاههای نزدیک که به هم تبدیل میشن.
دیگه اینکه دود کردن اسپند علاوه بر خواص ضدمیای که داره، همین دود خودش میره توی بینی و جایگاههای نشستن میکروبا رو پر میکنه، لذا میکروب متخاصم دیگه نمیتونه توی بینی لانهگزینی کنه. عود هم همین خاصیت رو داره. بنابراین توصیه شده که هفتهای یه بار خوبه توی خونه عود روشن شه یا اسپند دود شه.
رفتم دانشگاه تربیت مدرس که با یه استادی صحبت کنم، اگه گروه خونیمون به هم خورد باهاش کار کنم برا تز ارشد. این چه دانشگاه پیچ در پیچی بود خدایا. اصلا نمیتونستم موقعیت مکانیمو درک کنم و هی پرسون پرسون جلو رفتم تا اتاق استادو پیدا کردم. و چون اونروز فرصت نداشت گفت بهم ایمیل بده. حالا راه بیرون اومدنو پیدا نمیکردم! وقتی موفق شدم از یه راهی بیرون بیام از ساختمون نفس کشیدم. هرچند نتونستم از در ورودی بیرون بیام، رفتم از یه جای دیگه اومدم بیرون. بهش ایمیل دادم، امشب جوابمو داد و بهم یه وقت ملاقات داد. هنوز ولی مردد بودم و همهش میگفتم خدایا این استاد خوبیه؟ اصلاً این موضوع موضوع خوبیه؟ استخاره کردم امشب.
خدا گفت : فلما ان جاء البشیر .
پس خودت مواظبم باش.
اما هدفگذاری. به تنبیهم عمل کردم، فیلمی ندیدم. مستند هفت دنیا یک سیاره دو قسمتشو دیدم. یه گروه زدهم که هر هفته یه مستند میبینیم. اگه واتساپ داشتید و پایهی دیدن "هر هفته" یک مستند هستید بهم بگید لینکشو بهتون بدم.
به اهدافم عمل نکردم. هیچ کدومش. میدونم ترم پیش حسابی منو خسته کرده بود و فقط میخواستم استراحت کنم. خب یه ماه استراحت کردم. حالا دیگه بهانهای ندارم، باید شروع کنم به تلاش و دوندگی.
از دنبال کار گشتن کوتاه اومدم فعلاً. هنوز خیلی نیاز دارم مطالعه کنم. میتونم کار کنم ولی اگه یه سال دیرتر برم سرکار فک میکنم به نفعمه. باید پایهمو قویتر کنم. الانکه حقوق چندانی هم بهم نمیدن. با یکی از استادا صحبت کردیم و قرار شد بهمون پروژههای کوجیک بده فعلاً تا کم کم برا پروژههای بزرگتر آماده شیم.
همهش خواب میدیدم موهام سفید شدهن. یا یه تار سفید تو موهامه. سعی میکردم تو خواب به خودم بقبولونم چیز عادیایه، ولی در واقع وحشتزده بودم. بعد از دفعات متعدد که این خوابم تکرار شد رفتم تعبیرشو نگاه کردم. گفته بود " رویای سفید شدن مو استعاره از احساس جهل و نادانی در بیننده خواب است که با نشان دادن موی سفید در خواب سعی در فراگیری آگاهی بیشتر دارد"
فک کردم دیدم راست میگه. تازگیا خیلی احساس میکنم که چقد کم میدونم و چقد لازمه بیشتر بدونم. این خواب هم دنیای جالبیه .
اهداف ماه اسفند :
هرروز ریختن قطرهی چشم
هرشب مسواک زدن
ثبت ساعت مطالعه ( مهم نیست چقدره. فقط باید ثبتش کنی)
سلام بچهها خوبین؟ مرسی که حالمو پرسیدین ببخشید که چند وقته بهتون سر نزدم. تازه داشتم درگیر درس و مشقای دانشگاه میشدم که این مریضی اومد و یهو بهمون گفتن تا شب باید خوابگاه رو تخلیه کنین. چند روزه اومدم خونه ولی هنوز دل و دماغ نداشتم اصلا که هیچکاری کنم. دلم میخواست یه روزی بیام که حالم خوب باشه. من خوبم، شماها خوبین؟
به همه ی مشترکین ADSL مخابرات، 100 گیگ اینترنت رایگان دادن که تو خونه بمونن! حالا 100 گیگ 12 روزه هست، و سرعت اینترنتمون امروز شده در حد 50 کیلو بایت!! چون مخابرات پهنای باند برای اینهمه تقاضا نداره. لذا دیگه کلاس آنلاین هم نمیتونم ببینم . ممنون که توی همه ی برنامه های آدم ** ****** :/
فعلاً همون کتابامو میخونم تا شاید یکم سرعت بهتر شه .
دوستم برا تولدم یه کتاب از فیدیبو بهم هدیه داده. همونو شروع کنم بخونم. از تخفیف 90%ی فیدیبو هم که حتماً خبر دارید خودتون. راستی دیدین رابط کاربری طاقچه چقد خوشگل شده؟ D:
دو هفته پیش، یه روز صبح جمعه که چشمامو باز کردم و شبش باهم حرف زدهبودیم که فردا به کی رای بدم، صبح بخیر که گفتم گفت یه خبر بد دارم. بعد از اونهمه روزای سخت و فشار روانی بالا، نمیدونستم خبر جدید چیه. قبل از اینکه بهش بگم چی شده، پیش خودم تو صدم ثانیه صدها تئوری داشتم. صدها اتفاق بدی که میتونست بیفته. گفت پسرداییم تصادف کرده. زندهبودنش با خداست. من؟ گفتم خداروشکر، انشالله که چیزی نمیشه. سعی کردم به سختی نفس عمیق بکشم.
ولی بعد فهمیدیم همون دیشب مرده بوده. وقتی ما خواب بودیم، وقتی داشتیم خوابای مزخرف میدیدیم و به فردا فکر میکردیم. اون تو یه لحظه، بدون اینکه بدونه، نفس آخرشو کشیده بود. همسنوسال من بود.
ابتدایی که بودم، یه جملهای رو در نمازخونه چسبونده بودن. "جوری زندگی کن که انگار فردا خواهی مرد، و جوری زندگی کن که انگار زندگی جاودان داری". من از اونسالا، تا اینروزها؛ همیشه یه گوشهی ذهنم درگیر این جمله بوده. همیشه فکر میکردم چطور میشه اینجوری زندگی کرد، چطور میشه این وسط تعادل برقرار کرد، چطور اگه قراره فردا بمیرم به زندگی جاودانه فکر کنم؟
من زیست شناسی رو دوست داشتم، یه دلیلش شاید این بود که بیشتر به کوچیک بودن خودم پی میبردم. سخته باور اینکه چطور سیستمی به این پیچیدگی، با این درجه از حساسیت، انقدر خوب کار میکنه انگار که زنده بودن راحتترین کار دنیاست. میدونی، فقط یه کروموزوم نچسبه، فقط یه نوکلئوتید اشتباه بشینه، فقط یه پروتین درست تا نخوره، فقط یه ثانیه اپیگلوت بالا نیاد، تمومه. کی گفته زندگی به تار مویی بنده؟ زندگی به هیچی بند نیست. هیچی.
سال پیش دانشگاهی، دین و زندگی، درس یک. میگفت انسان هم در پیدایش خود و هم در بقای خود به خدا نیازمنده. این نیازمندی در بقا رو خیلی دوست داشتم. واقعاً همیشه دلم میخواست با یه عبارتی بگم تک تک لحظههای بودن ما، نه فقط به وجود اومدنمون، بخاطر اینه که خدا میخواد باشیم. این بودنمونه که اراده میطلبه، خواسته میطلبه، بهانه میخواد، نبودنمون که خیلی راحته. ما ادماییم که با یه اب گیر کردن تو گلو، با یه لیز خوردن موقع راه رفتن، با یه روز با سردرد از خواب بیدار شدن، با رد شدن از زیر یه ساختمون در حال ساخت، با رد شدن از توی پیادهرو.
ولی میخوام بگم، با باور داشتن همهی اینا؛ امسال هرچه بیشتر گذشت بیشتر اون جملهی امام علی رو درک کردم. هرروز بیشتر جوری زندگی کردم، در واقع مجبور شدم جوری زندگی کنم، که انگار فردایی ممکنه نباشه. و در عین حال نمیتونستم از فکر کردن به آینده، به اون دنیا، به اینکه تهش چی میشه دست بردارم. نمیتونستم ترک تحصیل کنم، نمیتونستم زندگی رو رها کنم. مجبور شدم جوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود نداره، و جوری زندگی کنم که انگار زندگی دنیا جاودانه.
خدایا ما رو نگهدار.
نمیدونم چقدر در مورد مینیمالیسم میدونید. این کتاب نوشته ی جاشوا ملبورن، یکی از نویسنده های سایت the minimalists ـه. من یه خلاصه ای از زندگیشو مینویسم، و بعد به گزیده هایی از کتاب می پردازم. این کتاب هم اتوبیوگرافی خودشه.
<----
من ازینجای داستان به بعد رو از زبون خود آقای ملبورن تعریف میکنم.
" من توی یه خانواده فقیر به دنیا اومدم، و همیشه فک میکردم شاد نبودن ما ، بخاطر نداشتن پوله. وقتی هیجده سالم شد، دانشگاه نرفتم و به جاش وارد یه شرکت شدم تا کار کنم و پول در بیارم. ده سال بعدی رو مدام تلاش کردم تا سمت های بالا و بالاتری کسب کنم. هرچیزی غیر از پول در آوردن رو رها کردم. چون مطمئن بودم پوله که باعث میشه آدما شادتر زندگی کنن.
در تاریخ 140 ساله اون کمپانی، من تبدیل به جوان ترین مدیر شدم. اما با اینکه درآمد قابل توجهی داشتم، احساس نمیکردم خودم آدم قابل توجهی هستم. تمام معیارهای یه آدم موفق رو داشتم، اما بازم احساس کمبود می کردم.
تا اینکه در سال 2009، در یک ماه، دو اتفاق بسیار ناگوار برام افتاد. مادرم در اثر سرطان فوت کرد و ازدواجم هم به پایان رسید. دیگه نمیدونستم چه راهی برام باقی مونده. فقط میدونستم که خوشحال نیستم. بیشتر از ده سال مداوم کار کرده بودم، توی هر گوشه ای دنبال شادی می گشتم، ولی انگار هرچه سریعتر می دویدم، از من دورتر می شد. شروع کردم در مورد همه چیز دوباره فکر کردن : پول ، آزادی ، آینده. دهه دوم زندگیم از دستم رفته بود. و دنبال پاسخی بودم که بفهمم چرا.
یه نفر رو توی توییتر دنبال میکردم. هرچند قبل ازون زیاد ازش استفاده نمیکردم. اونروز یه ویدیو از کولین رایت گذاشته بود. نمیشناختمش و نمیدونم چرا، اما روی لینک کلیک کردم.
کولین داستان جالبی داره. اون هم یه جایی از کار کردن های طولانی خسته میشه. اما از شکایت کردن دست برمیداره و وارد عمل میشه. شغلش رو رها میکنه و تصمیم میگیره برای خودش کار کنه. و فک میکنه میتونه پول کمتری در بیاره، اما در عوض به اشتیاقش، یعنی سفر دور دنیا، پاسخ بده. و کولین گفت : این تغییر براش ساده بود، چون اون یه "مینیمالیسته"
من اونموقع ایده ای نداشتم که مینیمالیسم چیه. و واقعا دلم نمیخواست شهرمو رها کنم و دور دنیا سفر کنم. اما این ایده که چطور مینیمالیسم باعث شده بتونه روی چیزهای مهمتر زندگی تمرکز کنه رو پسندیدم و همونجا بود که گفتم : منم هستم!
هشت ماه صرف کردم و بخش زیادی از دارایی هام رو کم کردم. و تابستون 2010 که رسید، به طرز باور نکردنی ای زندگیمو ساده کرده بودم. همچنان 70 ساعت در هفته کار میکردم، اما زمان بیشتری برای تمرکز روی علایقم داشتم.
یکسال بعد از فوت مادرم، دوست صمیمیم، رایان، متوجه تغییر قابل توجهی توی زندگی و روش من شده بود. بعد از مدتها، من احساس خوشحالی میکردم. بهش گفتم که در طی این یه سال برای ساده کردن زندگیم چه کارایی کردم. "
و اینجاست که رایان هم با سبک مینیمالیست آشنا میشه.
successful. I felt overwhelmed, stressed out, depressed.
اما چند ماه بعد، جاشوا تصمیم میگیره از کارش استعفا بده. جاشوا همونطور که گفتیم از 18 سالگی توی اون شرکت کار میکرده، و در اون موقع مسئولیت 150 فروشگاه رو به عهده داشته. و آدم بسیار بسیار موفقی بوده. حتی رایان رو خودش توی اون شرکت استخدام کرده بوده. و وقتی که اعلام میکنه میخواد استعفا بده، به نظر همه خیلی غیر منطقی میاد. خیلی از کارمندا فک میکنن میخواد بره یه جای بهتر کار کنه و بهش میگن هرجا میری ما رو هم با خودت ببر. و وقتی بهشون میگه مسیر زندگیش تغییر کرده باور نمیکردن راست بگه. البته ترک کردن کارش براش به این سادگیا هم نبوده، چون خیلی از آدمای اونجا براش اهمیت داشتن و از بخشی از کارش واقعا لذت می برده. اون موقع نمیدونسته چطوری باید هزینه ی مخارجش رو بده، اما چون آدم مینیمالی شده بوده، هزینه هاش متعاقبا خیلی کاهش پیدا کرده بوده. حالا فقط به اندازه ای پول نیاز داشته که زندگی کنه.
اولین ایده ش این بوده که توی کافه کار کنه و همچنین از نویسندگی ( چیزی که خیلی بهش علاقه داشته) درآمد کسب کنه. اما حتی اگه موفق نمیشد از نویسندگی درآمد کسب کنه باز هم میخواست به نوشتن ادامه بده چون این اون چیزی بود که براش اشتیاق داشت. و خیلی جالبه که یکسال بیشتر طول نمیکشه تا به عنوان یه نویسنده موفق میشه یه شغل تمام وقت پیدا کنه.
جاشوا میاد اولویت های واقعیش رو مشخص میکنه : سلامتی، روابط عاطفی، علایق قلبیش، رشد و هم افزایی
و این ارزشها، زندگی مععنادارش رو تعریف میکنن. نه پول، شغل، یا عنوانش
هم افزایی رو از طریق وبسایتش محقق میکنه. با نوشتن در مورد مینیمالیسم و آشنا کردن مردم با زندگی معنادار. همچنین از طریق کمک به خیریه ها، چه مالی و چه کارهای داوطلبانه
I was ostensibly successful, but I didn’t feel
I wasn’t living the Dream; I was living a lie.
هفت ماه بعد از اینکه جاشوا از کارش دست میکشه. رایان رو از کارش اخراج میکنن. بدون توضیح قبلی. اما جالبه که رایان میگه ، وقتی رئیسم بعد از خبر اخراجم ازم پرسید : آیا سوالی در این مورد داری؟ من با اطمینان گفتم نه و ته قلبم احساس میکردم یه باری از رو دوشم برداشته شده و اینو یه فرصت می دیدم که بتونم رو به جلو حرکت کنم و روی اونچیزی که برام مهم تمرکز کنم. و حالا بعد از گذشت چند سال، موفق شدم وسیله کمتری بخرم، پول کمتری خرج کنم، بیشتر حساب کتاب های قبلیمو صاف کردم، بدهیامو پرداخت کردم، حتی میتونم پس انداز کنم و با داشتن کمتر، زندگی پر معنا تری بسازم.
رایان میگه، علاقه ی من همیشه " افزودن ارزش به زندگی دیگران" بوده. و توی مدتی هم که مشغول به کار توی اون شرکت بودم، بیشترین چیزی که ازش لذت میبردم، تربیت و راهنمایی افراد بود. اما حالا با زندگی مینیمالی که دارم، دیگه نیازی ندارم 70 ساعت در هفته کار کنم، و به جاش اون کاری رو انجام میدم که ازش لذت میبرم. فقط لازمه به اندازه ای پول در بیارم که به نیازهام پاسخ بدم. کرایه خونه، غذا، بیمه، وسایل شخصی. و این یعنی من کار میکنم که زندگی کنم، زندگی نمیکنم که کار کنم. حالا وقت بیشتری میتونم برای کسانی که دوستشون دارم بذارم. خانواده م و دوستانم. کسانی که همیشه فک میکردم باید درک کنن چرا نمیتونم کنارشون باشم، با وجود اینکه هرگز احساس خوبی نداشتم. و زندگی کردن توی اون شرایط، باعث شده بود همیشه یه بهانه ای برای تغذیه ناسالمم داشته باشم. بهانه ای برای ورزش نکردنم داشته باشم. و حالا اون بهانه ها از بین رفتن. من حالا فرصت کافی برای سالم زندگی کردن رو دارم.
----
و اما کتاب :
خیلی راستش کند جلو میرفت، چون انگلیسی رو ادبی نوشته بود و من هر خط یه کلمه داشتم که لازم باشه سرچ کنم معنیشو. و برا منی که از این کتاب نه به دنبال زیبایی کلامی، بلکه دنبال معنا و مفهوم بودم، کشش کتاب خیلی پایین بود. با اینحال خوشحالم که خوندمش و امیدوارم بقیه ی کتاباش رو هم بخونم.
قسمتایی که خیلی دوست داشتم رو مینویسم (فارسی) :
- سخت بود که دیگرانو رها کنی؟
-بله. چون فهمیدم اونا بخشی از هویت من بودن. بخشی از خود من. و وقتی چیزی جزئی از هویتت میشه، جزئی از تو، جداکردنش سخته.
رایان گفت : واقعاً سخته. فکر میکنم این در مورد تمام چیزهایی که اجازه دادیم بخشی از هویتمون بشن حقیقت داره. مثل شغلمون، ماشینمون، خونه مون، دارایی هامون، دلبستگی هامون . و در حالی که به دو جعبه ی بزرگ DVD نگاه می کرد با لحن خجالت زده ای ادامه داد : کلکسیون مسخره ی DVDهامون
گفتم : به عنوان کسی که قبلاً یه کلکسیونر بوده، موافقم. حتی اگه بخوام یه قدم جلوتر برم، فکر میکنم خود فعل جمع آوری کردن خطرناکه.
- خطرناک؟
- آره. میتونه باشه. جمع کردن چیزهای مادی، از جهات بسیاری، بی شباهت به احتکار کردن نیست. فقط کلمه ی جمع آوری نسبت به هم معنیش قشنگ تره.
- چطور اینو میگی؟ جمه آوری کردن ، احتکارکردن نیست. حتی میتونه کاملاً مخالفش باشه.
- نه واقعاً. بیشتر وقت ها دقیقاً شبیه احتکاره.
رایان با تردید به من نگاه میکنه، انگار که روبروش باد از گلو در کرده باشم.
- باور نمیکنی؟ بیا نگاه کنیم.
دیشکشنری رو روی گوشیم باز میکنم، و زیر اولین تعریف برای "جمع آوری" لیست زیر رو آورده. اندوختن، انباشتن، ذخیره کردن، احتکار. گوشی رو جلوی رایان می گیرم و ابروهامو بالا میندازم. میخونه و سرش رو به نشونه ی موافقت ت میده.
میگم : عجیبه. هزاران برنامه تلویزیونی و سایت و کلوب هست که به جمع کردن چیزها اختصاص داره- نه ساختن، بلکه جمع کردن. و با اینکه فکر نمیکنم مالکیت دارایی های مادی ذاتاً چیز اشتباه باشه، تعجب میکنم که چرا انقدر ما همه چیزو جمع میکنیم؟ هدفمون چیه؟ چرا به داشته هامون انقد معنا میدیم؟ اگه به راستی از جمع کردن ارزش دریافت میکنیم عالیه- به جمع کردن ادامه بده. ولی بیشتر وقت ها این چیزا ارزشی به زندگیمون اضافه نمیکنن، و به جاش بخشی از ما میشن، لنگرهایی بدطینت.
- لنگر؟
- آره. لنگر.
- جالبه. هیچ وقت فکر نمیکردم لنگر چیز بدی باشه. به آدمای سازگار - میدونی آدمای موفق - می گفتم پایبند. به عنوان تمجید.
- درسته. ما از این کلمه برای تعریف و تمجید استفاده می کنیم. بدون اینکه واقعاً به معنیش فکر کنیم.
- ولی خوشم میاد از اینکه چیزهای واضح رو بردارم و 180 درجه بچرخونم.
- تا اون روی اونها رو بشه کاوید.
- دقیقاً. پایبندی ، برای بعضیا به معنی استوار بودنه، اما بهش فکر کن، لنگر چیه؟ منظورم توی دنیای واقعیه ، شکل فیزیکیش .
- وسیله ای که کشتی رو درجا نگه میداره.
- درسته. نشسته به خشکی. ثابت در مکان. ناتوان از درنوردیدن آزادی دریا.
- لعنتی. حق با توئه.
- به عنوان یه جفت مرد پایبند، هر دومون لنگرهای زیادی داریم. درسته؟ ما چیزهای زیادی داریم که مانع از آزاد شدنمون میشن- مانع از شاد بودنمون.
دستهامو باز میکنم و به اطرافمون اشاره می کنم، پر از دارایی های مادی. شاید پایبند بودن وماً چیز خوبی نباشه.
- مشخصه تازگیا زیاد بهش فکر میکنی.
- درسته. وقتی مادرم دو سال پیش فهمید سرطان داره، نشستم و تمام لنگرهای شخصیمو فهرست کردم، تمام جریان هایی که نمیذاشت آزادی واقعی رو حس کنم. چشمامو باز کرد.
- چطور مگه؟
- لنگرها فراوون بودند. سه صفحه کاغذ رو با مجموعاً هشتاد و سه مورد پر کردم.
- هشتاد و سه؟
- هشتاد و سه. معلوم شد پایبند بودن خیلی چیز مزخرفیه.
- این لنگرها مانع از جلوبردن زندگی ای که می خواستی می شدن؟
- بله. و بعضی از اونا همچنان هستند. فکر نمیکنم تمام لنگرها بد باشند، اما اکثرشون نمیذارن به رضایت پایدار برسیم.
- مثلاٌ چجور لنگرهایی؟
- برای من همه جور چیزی بود. مادیات واضح ترینشون بود، یه جور تجلی فیزیکی اونچیزی که منو عقب نگه میداشت. اما چیزای دیگه ای هم مثل رهن خونه، قسط ماشین، قبض ها، همه ی بدهی هام. بدهی های وحشتانک و زیاد. که سالهاست رو دوشم هستن. و هنوز هم چیزهایی هستند که مانع از آزادیم میشن. مثل روابطم، و شغلم.
- شغلت؟ واقعاً؟
- واقعاً. همچنین روابط مزخرف.
- روابط مزخرف؟ منظورت ملیسا ست؟
با خوشحالی لبخند می زنم.
- نمیتونی آدمای اطرافتو عوض کنی، ولی میتونی آدمای اطرافتو عوض کنی.
.
آقا خسته شدم بقیه ش تو پست بعدی D:
تا اینجا رو داشته باشید.
( احساس کارگردانایی رو دارم که جای حساس فیلمو تموم میکنن )
شما چه لنگرهایی دارید؟ تا حالا بهش فکرکرده ید؟
دیروز تمام مدت داشتم ارائه آماده می کردم برا کلاس امروز. چون کلاسامون آنلاین برگزار میشه. بعد صبح بدو بدو پاشدم اومدم همه ش هم تو دلم حرص می خوردم که وای خدا خوب آماده نیستم هنوز . اومدم کلاسو باز کردم دیدم ااا چرا هیشکی نیست! بعد رفتم گروهو نگاه کردم دیدم استاد ساعت 6 صبح پیام گذاشته که امروز کنسله ^__^
دیشب
این پادکستو به پیشنهاد
النا گوش دادم. ( مرسی از گلاویژ که کانالشو بهم معرفی کرد *__*). حالا خودتون هم گوش بدید، کوتاهه. نیم ساعته. بعد می گفت که برای سالتون به جای هدف گذاری، تم تعیین کنید. و یه پیشنهاد دیگه ش این بود که یه قلک بردارید، و هرکاری که رو که به اتمام می رسونید، رو یه کاغذ بنویسید بندازید تو قلک. پایان سال یه قلک از کارهای انجام شده دارید که بهتون حس خوبی میده. و یه قسمت دیگه هم گفت وقتی یه چیزی خوشحالتون میکنه، بنویسید که چقد خوشحال شدید. حالا غرض از گفتنش این بود که بگم امروز کلاس کنسل شد خیلییییییییییی خوشحال شدم. از ده تا اوممممم، پنج تا D:
ارائه ای که قرار بود بدم، یه پادکست بود که خلاصه باید می کردم. این پادکسته هم خیلی خوبه، هر هفته در مورد یه موضوع توی ویروس شناسی صحبت میکنه (انگلیسی)، و الان که بحث کرونا داغه، شاید همه خوششون بیاد از مباحثی که مطرح میشه. اسمش هست
This week in virology
و این مجموعه سه تا پادکست دیگه هم در مورد
میولوژی ،
تکامل و
انگل ها هم می سازه.
تلافی بهمنو تو اسفند در آوردم و این سه تا سریال کرهای رو دیدم. هر سه تاشونم خیلی دوست داشتم.
مای میستر خیلی به نظرم عمیق بود توی تجربهها و احساسات انسانی. قهرمان نداشت، ولی آدم خوبای معمولی همه قهرمانای فیلم بودن. و یه دختر قوی و تنها که من عاشق همینم تو فیلما. یه دختر قوی؛ که بهم انگیزه بده، برای بلند شدن.
هیلر هم خیلی دوست داشتنی بود. اکشناش واقعاً عالی بود. روابط علت و معلولی خیلی خوب برقرار شده بودن. صحنههای عاشقانهی زیبایی هم آفریده بود. بازم یه دختر قوی و نترس که همهش بهش میگن تو چرا نمیترسی؟
سیتی هانتر رو بخاطر بازیگر زنش که تو هیلر هم بازی نیکرد دادم. اینجا هم همونقدر محکم و نترس. و همهش بهش میگن تو چندتا جون داری مگه؟ ولی اکشنش به خوبی هیلر نبود. یه خورده یه چیزایی اتفاق میافتاد که نمیفهمیدی خب این چجوری دستش به اون رسید. ولی تو هیلر واقعاً حساب شدهتر بود. با اینحال دوسش داشتم. هرچند این پسره دیگه واقعاً اعصابمو خورد کرده بود و دلم میخواست حسابی بزنمش.
بعد دیدن این فیلما، دلم میخواست منم یه هنر رزمی بلد میبودم. احساس میکنم خیلی ضعیف و دستوپا چلفتیام :(((( ولی اینا چیزاییه که باید از بچگی یاد بگیری. نه الان با اینهمه مشغله.
ما تمااااام دیروز رو مشغول شیرینی پختن برا عید بودیم. البته من کار دسته جمعی و یدی رو دوست دارم، ولی خب دیگه چون شبش خیلی دیر خوابیده بودم، آخراش داشتم از حال می رفتم. امروز هم ارائه ای که هفته پیش کنسل شد رو باید می دادم، بعد من نفر چهارمی بودم که باید ارائه می دادم، با این وجود استرس داشتم. صبح کلاس داشتیم از ساعت 7 همینجور هر دو دقیقه یکبار بیدار میشدم ساعتو نگاه میکردم. خیلییییییم خوابم میومد. بعد تا وارد کلاس شدم، استادمون گفت اگه اماده ای تو ارائه بده. سه نفر جلویی هنوز نیومدن. منم گفتم باشه. بدو بدو با همون دست و صورت نشسته رفتم لپتاپو آوردم، نشستم ارائه مو دادم. به خیر گذشت خلاصه. ولی جاتون خالی تا همین الان کلاس ادامه داشت و عجیبه که با این منگی همچنان هوشیارم و خوابم نمیبره. کلاسمون همون ویروس شناسیه ست، امروز همه ش کرونا ویروس خوندیم. دیگه یعنی اسمشو بشنوم حالم بهم میخوره.
این اپه رو دیدین که عکستو بهش میدی میگه چند درصد چهره ت کجاییه؟ من فهمیدم بیشتر بر اساس حالت چهره کار میکنه. یعنی مثلا بخندی، اخم کنی، بعد اون رسم خطوطش هم خیلی غلطه. مثلاٌ عکسو از پایین صورت بگیری، یا از روبرو بگیری، دو جور جواب مختلف میده. فکر هم میکنم اومده آدمای معروف کشورا رو برا ترینینگ گرفته. اولش فکر کردم ایرانو نداره، ولی یکی دو مورد از عکسایی که بهش دادمو گفت ایرانی. با این حال برای روزهای قرنطینه سرگرمی باحالی بود. و یه چیزی که جالب بود برام، تعداد خیلی زیادی از عکسا رو می گفت اسرائیلی. که به نظر من این نشون میده داده هاشون به سمت اسرائیل بایاس داره. یعنی تعداد عکسای بیشتری از اسرائیلی ها بهش دادن. البته در حد حدسه ها، ولی خب یکم سوال برانگیز بود برام.
امسال هم در خانه میمانیم :)))))))) و نمیریم هیچ جا. منکه ته ته دلمو بگم، از خدامه. نه که دلم نخواد مهمونی برم ها، ولی شرایط الان یه جوریه که دلم میخواد همین خونه مون بمونیم جایی نریم. حوصله مم سر نمیره. اوووووو انقد کار دارم که وقت هم کم میارم :))))
دیشب یکی از همسایه ها اومد اجازه گرفت گفت میشه بریم رو پشت بوم برا چارشنبه سوری؟ گفتیم بفرمایید. ( چون ما طبقه آخریم). ولی نمیدونم سالم برگشتن یا یه چندتا تلفات دادن همونجا. قدیما یه آتیشی بود و یه آشی دیگه. این گرومپ گرومپ چیه!!
این اسفند چقدر زود گذشت.اصلاٌ باورم نمیشه چطور این سالها دارن میگذرن.
نه به آن روزهای دوری از بلاگ و نه به این روزها که مثل بیابانزدهها تشنهی خواندن و نوشتنهای طولانیام.
همین امسال بود، همین ترم. نشسته بودیم با بچهها توی کلاس و به قول خودمان رد داده بودیم. لحظههایی که باهم حرف میزنیم و دورهمیم برای من خیلی دلنشین است. آدمها برایم از هر کتابی خواندتیترند. آنها خود رئالند، رئالهای جادویی، معمایی، پرفراز و نشیب. آدمها یک سریال قدیمیاند که هرروز منتظر آمدن فصل جدیدشانی. تلویزیونهایی سحرآمیزاند که دستت را روی صفحهیشان میگذاری و وارد دنیایشان میشوی. بگذریم. نشسته بودیم و دنیاهایمان به هم وصل شده بود. به قول استاد فیزیک، خط زمان و مکانمان به هم رسیده بود. حرف از کتاب شد، بعد حرف از کتابهای خودیاری شد. گفتیم چقدر عجیب که هنوز بعضیها "راز" میخوانند و منتظر معجزهاند. بعد به تک تک صحنههای مستند راز خندیدیم. گفتم کتابهای خودیاری انگار هرچند وقت یکبار یک تم خاصی دارند. یک زمانی بود که کتابهای راز خیلی روی بورس بودند. کتابهایی که از اول تا آخرشان فریاد میزد " به هرچه بیندیشی، همان می شود"، کتابهای "مثبت اندیشی" و "انرژی افکار". بعد کم کم حال و هوا عوض شد. رسیدیم به کتابهای "من منم" و "تو تویی" به کتابهای "امروز را دریاب که فردا دیر است"، به "در لحظه زندگی کن و گذشته و آینده را رها کن"، امروز هم تم این کتابها عوض شدهاند. در دوران کتابهای "خودت باش دختر" و "خودت را به فنا نده" زندگی میکنیم. در دوران کتابهایی که یکصدا میگویند : هرطور که هستی، تو، شایستهی آرامش، لبخند و زندگی کردنی. خودت را همانگونه که هستی بپذیر، و خودت را برای اشتباهاتت سرزنش نکن. چون همهی ما، همهی ما، پر از اشتباهیم.
البته آنجا سخنرانی کوتاهتری کردم. یکی از بچهها گفت همین یک جمله را که گفتی ده تا کتاب مختلف از ذهنم رد شد.
دراز کشیدهام و به آن روز فکر میکنم. انگار بخواهم تک تک عکسها را بعد از یک سفر دلانگیز توی آلبوم بگذارم، به جملهها فکر میکنم و یکییکی قابشان میکنم. به لحظهها، به حرفهایمان. به دور هم بودنمان.
فکر میکنم سالهای بعد چه کتابهایی خواهند آمد؟ ما چه مشکلاتی خواهیم داشت؟ و کتابها چطور قرار است خیالمان را راحت کنند؟ چطور قرار است ما را زنده نگهدارند؟
* اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد . ( صائب )
یادم نیست چرا این کتابو تو لیست خوندنم گذاشته بودم. از این به بعد یادم باشه یادداشت کنم که چه کسی این کتابو معرفی کرده یا پیشنهاد داده. ولی اینجوری شد که دوستم برای کادوی تولدم بهم گفت کتابی که تو لیست خریدت باشه چیه؟ منم براش لیست خریدمو فرستادم. و اونم که این کتابو خودش قبلاً خونده بود گفت خیلی خوبه و برام خرید از فیدیبو *__*
اولش فک میکردم رئاله، ولی بعد فهمیدم که نه، داستان توی یه دنیای خیالی رخ میده. خود داستان خیلی خوب بود، البته تلخ و آزاردهنده. ولی ترجمه افتضاح بود :/ و همینطور پاراگراف بندی. یهو زمان و مکان تو ذهن راوی عوض میشد و من بعد از چند خط میفهمیدم اااا این الان رفت تو گذشته. شایدم بخاطر سانسور زیادش بود که انقد داستان از هم گسیخته به نظر میرسید. اما روایت جالبی بود و خوشحالم که خوندمش.
یه چیز دیگه هم بگم، تا دو سوم اول کتاب، هیچ اتفاق کششداری نمیفته، همه چی گنگ و مبهمه و انقد معماهایی که نویسنده ایجاد میکنه زیادن که ادم رغبت به ادامهی کتاب پیدا نمیکنه. ولی من چون ویکیپدیا رو قبلش خونده بودم و میدونستم داستان از چه قراره و قوانین این شهر خیالی چی هستن، برام جذابتر شده بود و اعصابمو کمتر خورد کرد اینهمه ابهام.
همه میگن سریالش خیلی قشنگتره. ولی چون کتاب صحنههای آزاردهنده زیاد داشت، فعلاً رغبتی به دیدن اون صحنهها ندارم. ولی یکم که بگذره احتمالاً سراغ سریالش هم برم.
شما خوندینش؟ نظرتون چیه؟
آقا من میخواستم برا یه نفر به عنوان هدیه، اشتراک بینهایت طاقچه بخرم. ولی بعد از خریدنم، به جای اینکه بهم کد بده، به اکانت خودم اضافه کرد!! پشتیبانی هم پیام دادن جواب ندادن. لذا دیگه ازین به بعد از بینهایت طاقچه کتاب میخونم. کتابی که انتخاب کردم الان "پاییز فصل آخر سال است" ئه، که تعریفشو زیاد شنیده بودم.
قرار بود امسال به جای هدف تم داشته باشم. منم امسال رو سال "برنامه نویسی و خوش قولی" نامگذاری میکنم. دوست دارم به طور کلی توی این سال، روی مهارتهایی تمرکز کنم که برای پیداکردن موقعیت شغلی بهم کمک میکنه. هم مهارتهای سخت و هم
مهارتهای نرم. ولی خب در راس اونها برام یاد گرفتن برنامه نویسی مهمه، که حتماً تا پایان سال بتونم پیشرفت کنم و بگم خب من تمام توانمو روش گذاشتم. خوش قول بودن هم برام خیلی مهمه، چون بدقولی های خیلی ریز، که شاید تو دلمون براش بهانه بیاریم، بگیم سرم شلوغ بوده، یادم رفته، واقعاً اعتماد اطرافیانو از آدم سلب میکنه و برعکس خوش قولی یه تاثیر فوق العاده داره توی تصویری که از خودمون به جا میذاریم. بخاطر همین دلم میخواد برای خوش قول بودن تلاش کنم و یکی از اهداف سال بعدم خوش قولی باشه. حالا اینا همه رو گفتم که بگم عکس رو تغییر دادم، به نظرم خودم یه ترکیبی از فضای کاری و آرامشه :)
اولین کتابی بود از نسیم مرعشی میخوندم. دوسش داشتم ولی خیلی غم بزرگی داشت. غمی که خیلی ملموس بود. فصل اولو که خوندم دلم همهش میخواست نصفه رهاش کنم. نمیخواستم بپذیرم ( حتی توی یه داستان ) یه نفر بذاره و بره. برای همیشه. اونم کی؟ میثاقی که لیلی از دهنش نمیافتاد.
ولی فصلای بعدی که زاویهی داستان تغییر کرد بهتر شد. تونستم ادامه بدم. داستان از نگاه سه زن نوشته میشه. لیلا، که میثاق اونو گذاشته و رفته. شبانه و روجا که دوستهای صمیمی لیلا هستند و هر کدوم هم دغدغههای خودشونو دارن.
کاش میثاق زمستون برگرده .
---
نمیدونم پیام داستان چی بود. در واقع هرکسی پیام خودش رو دریافت میکنه. ولی من این قسمت از کتابو نمیتونم قبول کنم.
- نمیدانم این "چیزی شدن" را چه کسی توی دهان ما انداخت. از کی فکر کردیم باید چیزی شویم یا کاری کنیم؟ این همه آدم دارند در دنیا نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟
من خودم این "چیزی شدن" رو دوست دارم. اگرچه سخت باشه، اگرچه آزاردهنده باشه، اگرچه خیلی خوشنگذره، زندگی باید یه معنایی داشته باشه.
--
کتاب ادبی بود و قسمتای قشنگ زیاد داشت. ولی خب جملهها جوری نیستن که بتونم جدا کنم از محتوا و معناش هنوز همون باشه. توی همون بافت قشنگن. یه جمله رو مینویسم که علامت زدم :
+ آه واگیر دارد. مثل خمیازه. پخش می شود توی هوا و آوار می شود روی دل آدمهایی مثل من، که گیرندهی غصه دارند.
--
این آخرین کتاب ۹۸ بود. و سر جمع امسال ۴۱ی کتاب خوندم. نسبت به پارسال بیشتر خوندم، ولی بازم جا داره بیشتر بخونم.
برای سال بعد هدفگذاریم "تعداد کتاب" نیست، بلکه امتیاز میدم بر حسب تعداد کلماتی که خوندم. حالا هنوز باید بهش فکر کنم. شایدم هدف خاصی نذاشتم برا خودم.
دریافت فایل با کیفیت
حجم: 252 کیلوبایتاین عکس کشیدم.
امروزم اینو از فیلیمو دیدیم با مامان. در حالی که لباس ها رو تا می کردیم D:
خدایی اگه این فیلمه، اون دیروزی چی بود، اگه اون فیلم بود، این چیه! خیلی خوب بود. فراتر از تصورم از سینمای ایران بود. من ابد و یک روز رو هم دیده بودم قبلاً، ولی اینو بیشتر دوست داشتم. داستانش به نظرم پخته تر بود.
آه خدا ! آدم بعد از این فیلم باید یه تسبیح بگیره دستش هزار تا آه بکشه.
**** اسپویل
کاش میذاشتن یه بار الهامو ببینه.
دیالوگ ماندگار فیلم هم همه میدونن دیگه. همونجاییه که وکیله میگه پدرت خودش میخواد برگرده خونه قدیمی و .
به علاوه اونجایی که قاضی بهش گفت تو که پول داشتی ، آزاد هم شدی ، چرا ول نکردی؟ گفت چشمم سیر نمی شد
فکرای تو سرم زیادن. خیلی زیاد. اییییییینهمه معتاد، ایییینهمه قاچاق فروش. چرا آخه؟
در مورد قسمتی که از فیلم سانسور شده هم یه جا میخوندم. چند تا نکته داشت که برام جالب بود. کپی میکنم اینجا.
در نسخه اصلی سکانس بسیار مهمی بعد از اعدام و قبل از سکانس پایانی وجود داشت که شخصیت صمد مجیدی با بازی
پیمان معادی رئیس شده و حالا بعد از اعدام ناصر خاکزاد(
نوید محمدزاده) استعفا میدهد، حمید کیایی به او میگوید اگر صندلی ریاست میخ داره بگو ما هم نشینیم» و او در جواب میگوید نه،موقعی که من به این کار اومدم یک میلیون معتاد به شیشه داشتیم و الان شش میلیون آمار داریم، به چه امیدی بمونم»
نکته مهم دیگر دستاورد سندیت جامعه شناسی فیلم است که البته یک گذشته مهم در سینمای ایران دارد که آن هم فیلم دایره مینا»ی آقای مهرجویی است که منجر به تأسیس سازمان انتقال خون در سال 56 شد، در آنجا هم همه معتادهایی که میبینیم واقعی هستند. در متری شیش و نیم» هم همه معتادها واقعی هستند تا شاید روزی آقایان مدعی نشوند که اغراق شده است.
من اشتراک فیلیمو خریدم. البته الان تقریبا پشیمونم. چون ما تلویزیونمون قدیمیه و وایرلس نداره. لذا به اینترنت وصل نمیشه. فقط میتونی فیلم دانلود کنی بریزی رو فلش، روش پخش کنی. منم فیلیمو اشتراک گرفتم که فیلمو دانلود بتونم کنم. بعد که خریدم دیدم نخیر، فقط میتونی رو همون دستگاه اندروید یا ویندوز ذخیره کنی و بعدا افلاین فقط روی همون دستگاه ببینی. حالا این هیچی به کنار. بازم راضی شدم. گفتم صبح که سرعت دانلود خوبه بزنم دانلود، عصرا ببینیم. دو بار زدم دانلود، هر بار وسط اینترنتمون قطع شد. بعدم دیگه هرچی میزدم ادامه ی دانلود، میگفت ورودی غلط است و هیچی به هیچی! یعنی حدود 900 گیگ دانلود کردم! بعد قطع شد و حروم شد همه ش :///// میخوام بگم خیلی مزخرفه!! خیلی !!
ولی خب امروز اینو دیگه آنلاین همینجوری دیدیم. وسطش هم هی اینرتنت دو سه بار قطع شد. بعد هربار که قطع میشد، دوباره صفحه رو باید ریلود می کردی، فیلم از اول میومد دوباره!! نه ازونجایی که قطع شده بود :// به هر زوری بود فیلمو دیدیم بهرحال.
فیلمش متوسط بود به نظرم. بازم من نمیفهمم چرا مثلاً یه چیزای +18 که حتی خنده دار در حد لبخند هم نیست میذارن تو فیلم! واقعا بیخود بود اونجاهایی که هی تاکید میکرد میری تو اتاق درو میبندی پرده ها رو میکشی گفتگو میکنی. به نظر من توهین به شعور بیننده ست. تو فقط بگی میری تو اتاق ما میفهمیم. لازم نیست به هزار بلا و درمون بهمون بفهمونی که "دقیقا" بعد از نه ماه چه اتفاقی میفته!!
ولی خب داستان نسبتاً پخته بود. اتفاقات به هم می چسبیدن. چون یه چیزی که تو فیلمای ایرانی خیلی رو اعصاب منه اینه که یهو یه اتفاقی میفته، و نویسنده یا کارگردان هییییچ تلاشی نکرده که این اتفاقو براش دلیل پیدا کنه. باید این اتفاقه بیفته دیگه. از لحاظ علت و معلولی نسبتاً خوب بود.
موضوع هم ملموس بود. واقعاً اتفاقیه که برا خیلیا میفته. و مثل یه سری فیلما در عین حال تلخ و غم انگیز و تراژیک هم نبود.
*** اسپویل ***
اینکه نازان عاشق فواد شدو درک میکنم. ولی اینکه شهرام عاشق زیبا شد به هیچ عنوان تو کتم نمیره!! خداروشکر بیشتر از چند ثانیه بهش پرداخته نشد.
و اینکه ترجیح میدادم موقع خوندن ترانه، درسته که پرویز پرستویی بازیگر بود، ولی یه نفر دیگه میخوند به جاش. یعنی صدای یکی دیگه رو پخش میکردن. که حداقل به دل آدم مینشست این واقعاً خواننده ی قابلیه. نه اینکه آدم تو دلش بگه این به درد همون مطربی میخوره :)))
*****
شما دیدینش؟ نظرتون چیه؟
خبببب . این دو تا رو کشیدم سفارشی
بچهها امیدوارم خوشتون بیاد. من بر اساس رنگای موردعلاقهی خودم رنگ زدم ولی آخرشم حس میکنم همچین باب دلم نشد. لذا پیشنهادی دارید بگید حتماً.
اولی برای دریمر و دومی برای مهناز
بعداً نوشت : سومی هم برای آدینه - چهارمی برای آنا -
امروز یکی از دوستای وبلاگی نوشته بود که وقتی هیجانزده (؟) میشه کنترل دست و پا و قلبشو از دست میده.
منم یادم اومد که بیام اینجا به من شناسی یه چیزی اضافه کنم.
من وقتی هیجانزدهام، بیشتر وقتی که دارم صحبت میکنم و حس میکنم نفر مقابل داره به حرفم گوش میده ( الان میگین اینکه عادیه! خب برا من این موقعیت عادی نیست چون خیلی کم پیش میاد بتونم پشت سر هم نطق کنم ) ، بدنم و صدام به طور غیر ارادی شروع میکنه به لرزیدن. بعد یهو بقیه میگن چی شد؟ سردته؟ منم که نمیتونم بگم نخیر خیلی هم گر، فقط هیجانم زده بالا، میگم اره اره چقد هوا سرد شده. ( فک کنم صبا منو تو این موقعیت دیده )
الان رفتم نت سرچ کردم. گفته بود بخاطر ترشح زیاد آدرنالینه و به قولی واکنش "ستیز و گریز" فعال میشه.
اگه منو در حال لرزیدن دیدین به روم نیارین که از هیجان دارم میمیرم شما همچنان فرض کنید سردمه.
حالا یه اصطلاحی هست به اسم selective mutism ، یا سکوت انتخابی. یعنی فرد با اینکه بالقوه قادر به حرف زدنه، ولی توی یه موقعیتهایی نمیتونه صحبت کنه. که باعث میشع تقریباً همهی افرادی که سکوت انتخابی دارند، اضطراب اجتماعی ( social anxiety ) هم داشته باشند.
اینو که من اکثر نشونههاشو دارم که بماند، مهم هم نیست برام، ولی اوتجایی برام جالبه که میگه اینا آمیگدالشون ( یه ناحیهای توی مغز که به واکنش ستیز و گریز پاسخ میده) بیش از حد پاسخ میده. و باعث میشه یهو لال شن :)))))
Children with Selective Mutism often have severely inhibited temperaments. Studies show that individuals with inhibited temperaments are more prone to anxiety than those without ‘shy’ temperaments. Most, if not all, of the distinctive behavioral characteristics that children with Selective Mutism portray can be explained by the studied hypothesis that children with inhibited temperaments have a decreased threshold of excitability in the almond-shaped area of the brain called the amygdala.When confronted with a fearful scenario, the amygdala receives signals of potential danger (from the sympathetic nervous system) and begins to set off a series of reactions that will help individuals protect themselves.In the case of children with Selective Mutism, the fearful scenarios are social settings such as birthday parties, school, family gatherings, routine errands, etc.
آیا ربطشو فهمیدین با بیشتر توضیح بدم؟ D:
فقط اینم اضافه کنم، این بیماری(؟) ااماً ژنتیکی نیست و بیشتر وقتا اکتسابیه. یعنی هی به بچه میگن حرفت بد بود. جرا اینو گفتی؟ چرا اون حرفو زدی؟ و بچه سکوت اختیار میکنه و بعداً خصیصهی درونیش میشه. عوامل دیگهای هم داره باز البته. همهشم تقصیر خانوادهها نیست.
من بالاخرههههههه این فیلمو دیدم. اونم چون موشِس بهم گفته بود حتماً ببینم. چون ناامید بود نکنه دنیای ما یه روزی انقدر دهشتناک بشه. نکنه محیط زیستو جوری غارت کنیم که راه بازگشتی نمونه.
موشس دوست عزیز جدیدمه. وقتی بهم گفت دهه شصتیه خودش تعجب کرد. ولی من تعجب نکردم. بیشتر از ۹۰% دوستای باکیفیت من دهه شصتیان. بهم میگه اخلاقت دهه شصتیه :)))))
خب توقع دارید از نولان بنالم؟ D: خیلی فیلم خوبی بود دیگه. خیلی. فقط نمیدونم این بشر چه علاقهای داره زمینو تو هوا نشون بده و سطوحو بجرخونه. فک کنم با هندسه ضد اقلیدسی خیلی حال میکنه.
دیالوگ ماندگار هم تا دلتون بخواد داره. اونجایی که مبگه آدما عادت دارند یه چیزیو پشت سر جا بذارن.
ایدهش بینظیر بود. هربار یه مفهوم تازهای از زمان رو انگار امتحان میکنه تو فیلماش.
فقط خیلی طولانی بود. سه ساعت!
نظر شما چیه؟ بیاین تو کامنتا یکم اسپویل کنیم
خبببب . این دو تا رو کشیدم سفارشی
بچهها امیدوارم خوشتون بیاد. من بر اساس رنگای موردعلاقهی خودم رنگ زدم ولی آخرشم حس میکنم همچین باب دلم نشد. لذا پیشنهادی دارید بگید حتماً.
اولی برای دریمر و دومی برای مهناز
بعداً نوشت : سومی هم برای آدینه - چهارمی برای آنا - پنجمی برای پاییز
به روزهای زندگی در زیرزمین فکر میکنم. مامان می رفت قصابی بین زند و پستلگراف، دویست گرم گوشت چرخ کرده ی شتر می خرید. برای ما بچه ها و خودش کتلت درست می کرد. یادم نیست خواهر کوچکه آنروزها با ما بود یا با بابا. یکبار هم باهم رفتیم. روی شیشه ی قصابی نوشته بود گاو گوسفند شتر حشی. پرسیدم حشی* یعنی چی؟ مامان گفت یعنی شتر جوان. گوشت را ریخت توی پلاستیک و آوردیم خانه. خانه مال دایی بود. بالاخانه اش دست مستاجر بود و زیرزمینش ما بودیم. مستاجر هرروز یک بهانه ای درست می کرد اشک مامان را در بیاورد. یک روز می گفت در صدا داده، یک روز می گفت مصرف برق بالا رفته، یک روز می گفت پسر دایی عزبم آمده و او دختر مجرد توی خانه دارد. پرسیدم عزب یعنی چی؟ مامان گفت یعنی مجرد. برای اینکه یادم بماند توی دلم گفتم یعنی پسری که جلوی خانم ها معذب است.
یخچال نداشتیم. باید همه چیز را برای مصرف روزانه و هفتگی می خریدیم. گوجه ها و میوه ها را می گذاشتیم توی پله. اواسط اسفند بود و هوا هنوز جان داشت که گوجه ها را تازه نگهدارد. اما گوشت را باید همان روز میخریدیم و می خوردیم. گاهی هم می دادیم مستاجر بگذارد توی فریزرش، با اصرار خودش. بداخلاق نبود، فقط آدم بود. گاهی خوب گاهی بد. مامان هرروز من را می برد آموزشگاه مرصاد، همانجا می نشست و با خانم منشی درددل می کرد تا کلاسم تمام شود. کلاس که تمام می شد گاهی چشم های هردویشان قرمز بود. ولی بعد می خندید. با حرفهای معلم هایم می خندید و می گفت فقط چند هفته مانده.
می آمدیم خانه و توی راه حرف می زدیم. از کلاس، از دوست های جدیدم، از اینکه زن عمو عمداً به ما نگفته مهلت ثبت نام چه روزی است یا واقعاً فکر می کرده خودمان باید بدانیم. بعد تا به خانه برسیم نتیجه می گرفتیم این کارش عمدی بوده است. چون فقط این که نبود، از همان روز عروسی نیشش را ریخته بود. همان روزی که مامان ابرویش شکسته بود و خون ریخته بود روی لباس های مجلسی اش تا عروسی کوفتش شود.
برادر کوچکه در خانه تنها منتظر ما می ماند و درسهایش را می خواند. او هم مجبور شده بود بیاید یک شهر دیگر، یک مدرسه ی دیگر، بخاطر من. مثل مامان. من هم می رسیدم و کتابهای تست را ورق می زدم. اجازه داشتم کمی با موبایل بازی کنم. صدای بازی تا امروز توی گوشم است. تلویزیون ۱۴ اینچی داشتیم که خوب آنتن می داد و شبکه ی پنج هم داشت. بر خلاف شهر کوچک خودمان. اما مامان می گفت فقط چند هفته مانده. باید تحمل کنیم و درس بخوانیم. من توی دلم عذاب وجدان داشتم که مهسا این کتاب تست گنده را سه دور زده بود. ولی من هنوز یک دور هم نکرده بودم. چون زن عمو یا هیچکس دیگر به ما نگفته بود مهلت ثبت نام تمام شده یا آزمون همین فرودین پیش رو است. چطور توی یک ماه و نیم می توانستم سه دور تست ها را بزنم؟ اما من همینطوری هم از مهسا و همه ی بچه های دیگر جلوتر بودم. نمره هایم از همه بالاتر بود توی کلاس. مامان می گفت نباید مغرور شوم. بابا می گفت پسر آقای فلانی که قبول شده نمازهایش را سر وقت می خوانده. نمی گفت چرا خودشان نمی خوانند. من هم نمی پرسیدم. آن ها که قبول نشده بودند.
من توی آن زیرزمین بزرگ شدم. پله های شکسته اش من را از زیر زمین به روی زمین آورد.مستاجرها رفتند، ما رفتیم بالاخانه و من از آنجا پر کشیدم به یک دنیای دیگر، یک شهر دیگر. مامان گوشت چرخ کرده ها را بسته بندی می کند و توی چمدان می گذارد. من هنوز یاد نگرفته ام کتلت بپزم. مامان می گوید مهم این است که عاقبت به خیر شوی. از پله های فاطمیه 5 بالا می روم و فکر میکنم این پله ها قرار است مرا کجا ببرند. کاش یک نفر توی این دنیا بود که می دانست عاقبت به خیر یعنی چه .
* حشی . [ ح َ شا ] (ع اِ) آنچه درون شکم باشد از جگر و سپرز و شکنبه و مانند آن
* حشی/حاشی : بچه ی شتر
فاطمه جان ^__^
خدا ماشالله خیلی به ما عنایت داره. الان وی رو فرستاده درمانگاه زیر سرم تا اون حرف صبحمو اثبات کنه بهم. خدایا دمت گرم که هستی. ولی انصافاً دیگه کرونا نگیرم. غلط کردم. قرنطینه خیلیم خوبه.
امضا
یک عدد سر به سنگ خورده
* به هرچه شکر نکردیم یاد آن کردیم
این مقاله رو بخونید. یه جاش میگه که تو ۲۰۱۸، امریکای شمالی و چین به تنهایی باعث و بانی نیمی از نشر کربن در دنیا بودن. و در واقع این نرخ بالای مصرفگرایی توی این مناطقه که باعث این اتفاق شده در مقایسه با کشورهای کم درآمد هم ردهشون که با وجود جمعیت خیلی بالاتر، سهم ناچیزی توی نشرکربن دارند. و اینجوریه که یه بخش اعععظمی از جمعیت دنیا خیلیم کم مصرفن و خطری از جانب اونا سیاره رو تهدید نمیکنه، ولی یه قلیلات پولداری هستند که حسابیییی به جای اونا مصرف میکنن و سیاره رو می بلعن.
عطیه عطارزاده
کتاب از زبان دختری نابینا روایت میشه که همراه ش توی زیرزمین خونه داروهای گیاهی آماده میکنند. اما زندگی این مادر و دختر جریانهایی داره
من دوسش داشتم در کل، متنش روون و دلنشین بود، ولی انتهای کتاب به قدرت شروع و میانه نبود. پایانشو راستش زیاد دوست نداشتم. حس میکردم نویسنده خسته شده و میخواد فقط کتابو زودتر تموم کنه.از نیمهی کتاب به بعد داستان به شدت افت میکنه. ولی خوشخوانه و دو روزه تموم شد. در واقع یه روزه هم تموم میشه. کوتاهه.
کتابهایی که ازشون توی کتاب اسم برده میشه :
صدسال تنهایی
کتابخانه بابل
زوربای یونانی
نان و شراب
باغ آینه
هوای تازه
همچون کوچه ای بی انتها
جان شیفته
مسخ
--
من به جای فرار یاد گرفتهام به دل امر کسالتآور نفوذ کنم.
کیمیاگری هنر است، چیزی شبیه نوشتن. نمیشود در این جهان چیز پستی را به چیزی باارزش تبدیل کرد مگر آنکه اول این کار را در جهان درون انجام داد.
آدمها وقتی مینویسند چیزهای نادیدنی درونشان را هممیزنند و از دلشان چیزی در میآورند که قابل دیدن است.
در جهان ما همه چیز حافظه دارد، نه اینکه فقط ما آدمها اینطور باشیم، نه، مادر میگوید حتی گیاهی که کندهایم و خردش کردهایم هم خاطرهی دشتها و صحراها را با خودش دارد، خاطرهی کسانی را که به دستش گرفتهاند و اینطرف و آن طرف بردهاندش.
خون در رگهای صورتم میدود. بالا میرود و پایین میآید. همان حسی را دارم که انگار بینهایت مورچه دد بدن به راه افتادهاند و به جایی نمیرسند.
[مادر] میگوید هیچچیزی آن بیرون ارزش جنگیدن و به دست آوردن ندارد. چرا که در عمل نمیشود هیچچیز را آن بیرون مال خود کرد. آنجا همه چیز فانی است. درست مثل آدمها. مرگ ذات همه چیز است.
[مادر] میگوید من همیشه میتوانم انتخاب کنم. فقط باید یادم باشد که با هر انتخاب، امکان دیگری را از دست میدهم. میگوید آدمهای آن بیرون آنقدر میدوند تا سرشان به سنگ بخورد و وقتی به خودشان می آیند که دیر است. تازه میفهمند خانه، لباس، عشق، زندگی بهتر، آدمها، کار، نجات و همه جیز و همه چیز دروغی بیش نیست. می فهمند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست. آن بیرون وقتی چیزی را از دست می دهی واقعاً از دستش می دهی و دیگر نمی توانی به دستش بیاوری، چون در واقع چیزی برای در دست گرفتن نیست. همه چیز مثل حباب است. آنجا هیچ چیز مال ما نیست. فقط وفقط می توانیم تکه هایی از خودمان را به دندان بگیریم و تا می شود از این که تکه تکه مان کنند بپرهیزیم. به همین خاطر است که باید پی انتخاب بهتری باشیم. جای دیگری که حسرت درش بی معناست.
نظام عالم وجود کاملاً مثل دو دو مساوی چهار است. طبیعت از کسی نمی پرسد که تو چه می خواهی. آرزوهای تو به طبیعت چه مربوط! او نمی پرسد آیا قوانین طبیعی مطابق میل تو هست یا نه. تو باید طبیعت را آنطور که هست دریابی و بخواهی و در نتیجه تمام قوانینش را و تمام نتایج حاصله از آن قوانین را باید بپذیری. پس دیوار، دیوار است و راه نیست.
تحمل کردن شبیه برزخ است، شبیه فروبردن سر در تشت آب و محو شدن ناگهانی صدا. آدمی که از راه رفتن روی زمین، ریختن روغن در ظرف شیشه ای ، کوبیدن رازقی در هاون و پایین رفتن آب از گلو خسته شده، آدمی است که در برزخ گام بر می دارد.
او می گوید هر انسان دور خودش جهانی دارد، جهانی که رنگ، بو و حتی کلمات خاص خودش را دارد و هر فرد آن را با خودش این طرف و آن طرف می برد. هنگامی که آدم ها از کنار یکدیگر عبور می کنند یا به هم فکر می کنند و یا با یکدیگر حرف می زنند، این جهان ها در هم فرو می روند و مشترکاتی پیدا می شوند. دلیل تفاوت جملات و افکار آدم ها، تفاوت همین جهان هاست. من اما فکر می کنم همه ی ما در جهان مشترکی زندگی می کنیم و هر کداممان بر حسب قدرت درونی مان صورتی از همین جهان واحد را درک می کنیم.
نادر ابراهیمی
خب این کتابو که فک کنم خیلیا خوندن. کتاب خیلی خیلی کوتاهی هم هست و قطعاٌ ارزش خوندن داره. ماجرا اینه که نادر ابراهیمی داره تمرین خوشنویسی میکنه، و تصمیم میگیره برای تمرین، به همسرش نامه بنویسه. نامه ها بیشتر از اونکه عاشقانه باشن، قدردانانه(؟) ، و متواضعانه هستند. یعنی اون عشق پر حرارت جوانی نیست، بلکه عشق پخته ی میانسالیه. من خیلی دوسش داشتم.
ولی کلاٌ لحن نادرو میشناسین دیگه، بعضیا خوششون نمیاد کلاً. داستاناشم شبیه شعره. با کلمات بازی میکنه. دوست داره جملات قصار بنویسه. این هم همینطوره.
چند تا از جمله های کتاب که دوست داشتم :
من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم، چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم، چرا که غم حریص است و بیشترخواه و مرپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام.
غم عقب نمی کشد، مگر آنکه به عقب برانی اش.
من گمان می کنم همه ی صعوبت و سنگینی مسئله، بستگی به پیمان های صمیمانه ی روزهای اول و نگهداشت آن پیمان ها در همان یکی دو سال نخستین داشته باشد.
خشم، آری؛ اما آیا تو می پذیری که من به هنگام خشم، ناگهان، به یکی از زبان هایی که نمی دانم و مطلقاٌ نشنیده ام سخن بگویم؟ خشم آنی نیز در محدوده ی ممکنات حرکت می کند.
+ من این حرفشو خیلی قبول دارم. بعضیا وقتی عصبانی میشن هر حرفیو میزنن و بعدم در توجیهش میگن عصبانی بودم. در صورتی که کسی که یه کلماتی تو دایره لغاتش اصلاٌ نیست، حتی تو اوج عصبانیت هم نمیتونه اونا رو به کار ببره. و خیلی خوشحالم که خیلی از کلمات زشت توی دایره لغات من نیستند.
قهر، پرتاب کدورت هاست به ورطه ی سکوت موقت، و این کاری است که به کدورت، ضخامتی آزارنده می دهد.
+ اینم خیلی راست میگه. اصلاٌ قهر کردن بی معنیه. زبونو داده خدا برا چی؟ اگه مشکلی داری بگو، حرف بزن.
سخت ترین طوفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
انسان فقط یک موجود زنده نیست، بلکه خود، هم زنده است و هم زندگی ست.
+ کلاٌ یکی از اعتقادات عمیق نادر همینه. اینکه "زندگی" به واسطه ی "زنده ها" معنی پیدا نمیکنه. نمیشه از زندگی گله و شکایت کرد. گفت روزگار بدیه، زندگی سختیه، این در ذات زنده بودنه.
اگر زاویه ی دیدمان نسبت به چیزی ، یکی نیست، بگذار یکی نباشد، بگذار فرق داشته باشیم، بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید. . بحث باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.
+ این هم توصیه ی اکید منه به زوج های جوان :))))
خونهمون روبروی مسجده و از سه ساعت پیش بلندگوهاش دارن میترکن و هی یه آهنگو رو دور تکرار گذاشتن. باید امشب خلاصهی چارتا مقاله رو تحویل بدم و اصلاً تمرکز نمیتونم بگیرم. دیگه اعصابم به اینجاش رسیده. اباصالح و کوفت ://// زنگ زدم ۱۱۰. امیدوارم دیگه صداشونو انقددد زیاد و طولانی بلند نکنن!
خببببب ! این سریال رو هم تموم کردم! یه سریال کره ای خیلی بامزه بود :))) هنوزم دارم میخندم :)))))))
قضیه اینه که دو بونگ سونگ، یه دختر ریزه میزه ست که یه قدرت ماورایی اجدادی داره و زور و بازوش از هر آدمی بیشتره. مثلاٌ میتونه با یه انگشت ماشینو جابجا کنه، یا مثلاٌ اگه پاشو رو پای کسی اتفاقی بذاره طرف انگشتاش میشکنه. یا وقتی میپره کل خونه میلرزه D: و حالا ماجراهایی پیش میاد که خودتون باید ببینید.
به نظر من فیلم سعی داشت بگه به خانم ها توی جامعه ظلم میشه و اینکه همه ی خانم ها مثل دو بونگ سون نمیتونن بقیه رو خورد و خاکشیر کنن دلیل نمیشه ظلمی که بهشون میشه رو نادیده بگیریم و عادی جلوه بدیم. همیشه دو بونگ سونی نیست که بیاد و نجاتشون بده.
و اینکه در جریانید که فیلم "دوپینگ" هم از شبکه سه داشت پخش می شد. به نظرم یکم از لحاظ ایده ی اولیه به هم شبیه بودن. فقط چون فیلم ایرانیه خب طبیعتاٌ قدرت به جای زور و بازو در کلام قرار میگیره :دی ولی اونم خب یه دختر ریزه میزه بود و کسی فکر نمیکرد همچین قدرتی داشته باشه. ولی من اصلاٌ این بازیگر ایرانیه رو دوست ندارم. کره ایا وقتی لوسن این لوس بازیاشون تو بافت فیلم و فرهنگشون می گنجه. و همه شون لوسن :دی پیر و جوون. ولی تو بافت فیلمای ایرانی لوس بازی نمی گنجه. حداقل به این شکلی که این الناز حبیبی بازی میکنه. نمیدونما. نظر منه صرفا.
بیاین تو کامنتا اسپویل کنیم اگه فیلمو دیدین :))
امروز به این فکر میکردم که بعضی نمازها در ستایش خود آدم خوانده میشوند، یعنی وقتی میگویی سبحانالله، اسم خودت را هم میچسبانی تنگش و میگویی بهبه من عجب بندهی بیعیبیام که زحمت میکشم و نماز میخوانم!
به قول صائب :
چون بلبل از ترانهٔ خود مست میشویم
ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خودیم
گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشهٔ ویرانهٔ خودیم
دیروز بخشی از
مستند حاج رحیم ارباب رو میدیدم. میگفت نمیذاشت کسی ازش تعریف و تمجید کنه، میگفت فقط خدا باید از آدم تعریف کنه.
میگن موقعی که خمینی رو دستگیر میکنن، یادم نیست حالا کدوم بار بوده، ولی دستگیرش میکنن و سوار ماشین میبرنش، بعد نزدیک غروب بوده( شایدم طلوع!، منظور اینکه نمازش داشته قضا میشده)، خواهش کرده که اگه ممکنه نگهدارید من فقط نمازمو بخونم و دوباره سوار شیم. به اصرارش بالاخره نگهمیدارن. ایشون هم کنار جاده نمازشو به سرعت میخونه و سوار میشه. بعدها میگه بهترین نماز من همون نماز بود. میگن چرا؟ میگه چون خودم از نماز خوندنم راضی نبودم. **
امروز صبح دو تا کلاس داشتیم. وقتی وارد کلاس دوم شدیم، یکی از بچهها نوشت "چه خوبه که با یه تب عوض کردن آدم از یه کلاس میره تو کلاس بعدی". و من اون لحظه یاد این افتادم که راه رسیدن به حق دو قدم است، از خود در آمدن و به حق پیوستن.
از خود در آمدن
از خود در آمدن
از خود در آمدن.
اصلش اینه. ولی بعد از اینکه اصلشو پیدا کردم اونی که نوشته بودمو پاک نکردم. میخوام ببینید من چقد کم یادم میمونه :))) و چقد میتونم ماجراها رو متفاوت تعریف کنم! در واقع من فقط یادم بود که از نمازش راضی نبوده، و الان فهمیدم که حتی اون هم برداشت خودم بوده :))))
اینروزا همه ش داشتم تو دلم می گفتم : چقدر فاصله ی بین امید و ناامیدی کوتاهه .
--
پیاز تا هفته ی پیش 13 تومن بود و این هفته شده 2 تومن. پیاز و گوجه ی این فصل مال جنوبه، و خب میتونید تصور کنید که وقتی اینجا ( چیزی نزدیک به شمال کشور) پیاز دو تومنه، سر مزرعه صفر تومنه! و فقط کشاورزا چون سردخونه و انبار ندارن و الانم که سیل اومده و ممکنه محصول تو زمین بگنده و حروم شه، فقط از مجبوری رد میکنن بره. همین اتفاق چند وقت پیش در مورد خیار افتاد که اگه یادتون باشه
یه نیسان یهو وسط خیابون واستاد و خیاراشو ریخت وسط جاده. گوجه هم همین وضعیتو داره، و این در حالیه که کارخونه ای که گوجه رو مفت تومن میخره، همچنان قیمت ربش رو کم نکرده و قوطی ای 15 تومن داره میفروشه.
نمیدونم چه احساسی دارم. غمگینم، خشمگینم، ناامیدم، چی ام. چند ماه زحمت میکشی، میکاری، وجین میکنی، سم میزنی، کود میدی، بعد موقع فروش که میشه، یهو جلوی صادراتو میگیرن و میگن به ازای هر کیلو صادرات باید 10 هزار تومن عوارض بدید. بعد قیمت میرسه به صفر، کشاورز میمونه و کلی قسط و بدهی که خیال میکرده میتونه بعد از فروش محصولش بده، بعد باید سود بانکو بده، و این چرخه ی لعنتی هی تکرار میشه.
علاوه بر اینکه سیل و تگرگ و تغییرات پیش بینی نشده ی آب و هوا هم هستن. همه ی درختا هم تو این برف بهاری نابهنگام سرما زدن و تگرگ هم محصولای جالیزی رو خراب کرد.
امیدوارم بعد از این ناامیدی یه چشمه امید ببینم. ولی خب میدونی، گاهی حس میکنم به امید محکومم، چون اگه ناامید باشم، هیچ راهی جز امید داشتن ندارم. خوبه که آدم ناامیدی هم جزو گزینه هاش بتونه باشه. این خودش یه نعمته.
--
یه اپ یوگا گرفتم، خانومه همچین راحت کمرشو دولا میکنه رو اون آهنگ ملایم پس زمینه که تو به خودت میگی به به عجب حرکات ملایم و ساده ای، بعد کمرت تو یک چارم نهایی میمونه و دیگه راست نمیشه :///
چرا انقد تو مدرسه به ورزش کم اهمیت میدادم؟
--
این هفته و هفته ی بعد امتحان مجازی داریم. راه حل استاد یک اینه که بهمون مثلاٌ ده تا سوال بده، ولی به اندازه پنج تا سوال وقت بده. و بعد نمره ها رو ببره رو نمودار.
و ازونجایی که من اونی ام که همیشه سر امتحانا نفر اول برگه مو میدم، فک کنم اینبار انتخاب طبیعی میخواد منو انتخاب کنه :))) ولی چون این درس جزو درسای رسمیم نیست ( یعنی میرم سر کلاس ولی در واقع برنداشتمش)، یه حس عجیبی دارم و برام مهم نیست اصلا این امتحان چی میشه. حتی نمیدونم منم میتونم امتحان بدم یا نه، چون بهرحال استاد نمیخواد یه برگه اضافیو بیخودی تصحیح کنه.
استاد دو هنوز استراتژیشو مشخص نکرده. گفته شاید بگم وبکم بزنین و حین امتحان باید هر دو دستتون دیده بشه که روی میزه.
خدا به خیر کنه !
مصطفی مستور
این دومین کتابی بود که از مستور میخوندم. اولیش کتاب "حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه" بود که یه سری داستان کوتاه بود و اصلاً دوسش نداشتم. روی ماه خداوند را ببوس نسبت به اون خیلی بهتر بود، ولی خب بازم کتاب چندان خوبی نبود.
راوی داستان شخصیه به اسم یونس که باید تا سه ماه دیگه دفاع کنه از تز دکتراش، تا بتونه با سایه عروسی کنه. البته دو ساله عقدن، ولی هنوز عروسی نگرفتن. ( البته این چیزا مال قدیما بود دیگه، کتاب هم قدیمیه نسبتاً). اما طرح اصلی داستان همین موضوع تزه، که در مورد دلیل خودکشی یک استاد فیزیکه. و در طی داستان، یونس به دنبال این دلیل خودکشی، هم با شواهد و هم در درون خودش با علل هستی، به خصوص این سوال که "آیا خدا وجود داره؟" کلنجار میره.
طرح و ایدهی داستان خیلی خوبه، اصلاً به نظر من همینکه نویسندهای جسارت کنه این سوال رو در داستانش مطرح کنه قابل تامله. ولی خب متاسفانه مستور به نظر من نتونسته از عهدهی این پرسش بر بیاد توی داستان، شخصیتپردازیها ضعیفن، معماها ضعیفن، و در نهایت هم داستان رو انگار فقط بخواد تحویل ناشر بده تموم میکنه. درسته پایان باز خودش یه سبکه؛ ولی من به این جور پایان دادنا نمیگم پایان باز! این برا من ناتوانی نویسنده در پرورش داستانه.
شما خوندینش؟ نظرتون چیه؟
داستان من و "داستان" از آن کتابخانه ی کوچک انتهای راهرو شروع شد. دوم راهنمایی بودم و زنگ نفریح ها پاتوقم همان کتابخانه بود، عاشق این بودم که فقط در فضای کتاب ها نفس بکشم، آنها را مرتب بچینم، بعد یکی یکی آن ها را ورق بزنم، کتابهای کم شناخته شده را بخوانم، هرکسی کتاب خواست سلیقه اش را بپرسم و کتابی درخور به او معرفی کنم. وقتی آنجا بودم انگار کل آن فضا متعلق به من بود. "داستان" را همانجا دیدم. طبقه ی دوم از پایین بود. هیچ وقت رغبت نمیکردم بخوانمش. به چشمم یک مجله ی کسالت بار در باب کتاب و نویسندگی می آمد. اما یک بار دست بردم و گفتم باید بدانم چه دنیایی لای این کتابهای سفید است. دست بردن همانا و غرق شدن همان. من درون دنیای "داستان" غرق شدم. هر ماه انتظار شماره ی جدید را می کشیدم، مدرسه دیر به دیر می آورد، اشتراک جدید نداشت، چند تا دکه ی شهر را گشتم تا بالاخره فهمیدم دکه ی بالاتر از پستلگراف داستان دارد. اگر یکم ماه نمی رفتم و یکم می شد هفتم، تمام کرده بود.
یادم هست یکبار رفته بودیم پارک با مامان و بچه ها و خانم ب و بچه هایش، من نشستم و یک شماره را از اول تا آخر همانجا خواندم. خواندنی نبود، سر کشیدنی بود.
بعد ولی آن اتفاق ناگوار افتاد.
دیگر اجازه نداشتم به انجمن داستان نویسی بروم. کسی نگفت "داستان" نخر. ولی نخریدم. نمی خواستم برای داشتنش توضیح دهم یا التماس کنم. اگر قرار است بخشی از مرا از من بگیرند، چه بهتر که تمام آن را خودم دور بیندازم. و من تصمیم گرفتم تمام خوشی هایم را دور بریزم، مبادا روزی به یاد خوشی کوچکی، این رنج های بزرگ را از یاد ببرم. اگر برای لب پریده بودن ظرف وجودم قرار بود سرزنش شوم، بهتر آنکه می شکستم تا آبی هم به زبان ملامت گر نرسانم. من شکستم. من آنروز توی آن لیوانی که عمداٌ رها کردم و نشکست شکستم.
سالها گذشت تا فرصت کردم دوباره خودم را ببینم. اولین ماهی که آمدم دانشگاه، رفتم دکه ی روبروی درب قدس "داستان" بخرم. دوباره می توانستم بین داستان ها و ناداستان ها غلت بزنم، خط ها را توی آب جوش بریزم، زیر مغزم را روشن کنم، قل قل که کرد آماده ی بیرون دادن بود. با کمی شیره ی وجود قابل میل کردن می شود. من روزها منتظر یکم ها نشستم، یکم ها گذشتند، تیر، مرداد، شهریور. شهریور. شهریور.
شهریور 97 تمام شد. همشهری زیر و رو شد. گفتند همشهری را داده اند دست فلان آقازاده. او هم تمام تحریریه ی جوان و بچه ها و داستان را اخراج کرده است. تعدیل اسم مودبانه اش بود. دوباره شکستم. مهر شماره ی آخر بود. شماره ی آخر تحریریه ی قدیمی. محمد طلوعی ، آرش صادق بیگی، نسیم مرعشی. مهر را نخریدم. من خودم می خواستم دیگر "داستان" نخوانم. داستان باید آن بیرون ادامه می داشت، داستان باید یکم به یکم روی دکه می آمد و می رفت. اگر یکی از ما قرار بود تمام شود من بودم، تمام شدم.
آن تحریریه بعدها در سه گلدان دیگر جوانه زد. ناداستان، اطراف و سان. ناداستان و سان در همان شماره ی اول و داستان اول، با آوردن آیدین آغداشلو زدند توی ذوقم و برای همیشه آنها را کنار گذاشتم. امروز توی طاقچه دیدم تمام شماره های داستان در طاقچه ی بینهایت هست. دلم برای "داستان" ، برای یک مجله ی چونینی سخت تنگ شده. سخت بود ولی هر آدمی از یک جایی باید فراموش کند. باید خودش را به فراموشی بزند. من هم رفتم سراغ مهر 97. ولی سردبیر باید همان اول با "تیتر آخر" حدقه ی چشمت را گرم کند، تا وقتی میرسی به "امید داشتن این روزها کار سختی است"، آرام بریزی .
امید داشتن این روزها کار سختی است.
از 97 به قبل را تصمیم دارم دوباره بخوانم. به بعدش که قطع به یقین خیانت است. ولی همه اش آرزو میکنم کاش آغذاشلو را نیاورده بودند، و فکر میکنم آیا دلم راضی می شود ناداستان و سان بخوانم؟ کاش راضی شود.
جا داره بگم woooooow! چقد معرکه بود این کتاب ! باورم نمیشه انقد خوب بوده.
این اولین کتابی بود از بزرگ علوی می خوندم و امیدوارم بتونم همه ی کتاباشو بخونم. خیلی پخته بود داستانش. هر کشوری هرجای دنیا بود فیلم اینو ساخته بود ( جز ما) ! و تعجب میکنم که چطور این کتاب به انگلیسی ترجمه نشده!! در حق بزرگ علوی خیلی اجحاف شده در این مورد.
داستان در مورد یه تابلوی نقاشیه، به نام "چشمهایش" اثر نقاش بزرگ اون دوران، که پس از مرگش توجه همه بهش جلب میشه و راوی داستان به دنبال اینه که بفهمه صاحب این چشم ها در دنیای واقعی کیه. ادامه شو دیگه باید خودتون بخونید.
من کتاب سهره ی طلایی رو خونده بودم که اونم حول یک تابلو می چرخید، و همچنین کتاب دختری که رهایش کردی، و واقعاً این کتابا باعث شدند یه جور دیگه ای به تابلوهای نقاشی نگاه کنم.
هنوز تو شوکشم اصلاً .
در انتهای کتاب متنی از خود بزرگ علوی ضمیمه شده به کتاب. در مورد این صحبت میکنه که مسیر زندگی و نویسندگیش چطور پیش رفته، جالب اینکه خودش میگه من نتونستم نویسنده بشم و آثار خوبی بیرون بدم، و در کل خیلی خودشو پایین میاره، در صورتی که لعنتی همین یه اثر تو بسه برا دنیا! شاید هم مثل شخصیت همین کتابش نتونسته اون خلقیات درون خودش رو، اون اژدهای درونش رو خلق کنه و ازش رهایی پیدا کنه.
باید حتماً بعدها یه بار دیگه این کتابو بخونم.
جملاتی از کتاب :
در این سمفونی ها گاهی آهنگی آرام و کم از میان هیاهوی ارکستر رخنه می کند. این آهنگ خفیف و لطیف است. اما به دل شما نمی نشیند. شما دائماً انتظارش را دارید. باز این صدای خفیف تکرار می شود. منتهی این دفعه بیش از بار اول شما را می گیرد. کم کم تمام ارکستر یک صدا همان آهنگ دلخواه شما را با چنان قدرتی بیان می کند که دیگر اختیار از دستتان در می رود.
مصیبت های جگرخراش هم همینطور بروز می کند. انسان اول تمام عمق آنها را درک نمی کند. گاهی خودی نشان می دهند و در نیستی فرو می روند. ناگهان تمام ارکستر به صدا در می آید. آن وقت اشک از چشم های شما جاری می شود و خودتان نمی دانید برای چه گریه می کنید.
بعضی چیزها را نمی شود گفت. بعضی چیزها را احساس می کنید. رگ و پی شما را می تراشد، دل شما را آب می کند، اما وقتی می خواهید بیان کنید می بینید که بی رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عیناً همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می فشارد، در آن نیست.
نقاشی کردن، شبیه چیزی را کشیدن، خط موزون و رنگ های مناسب را پهلوی هم گذاشتن، این آن چیزیست که شما میتوانید در مدرسه یاد بگیرید. اینها قواعد و اصولی دارد و هرکسی که چندسالی کار کند یاد میگیرد. من هم اینکار را بلد بودم اما آن روز چیزی از من بر نمیآمد، خلق عوالم و حالات بود : یعنی یک اثر هنری. شادیای را که در زندگی احساس کردهاید، دردی که جشیدهاید، اضطرابی را که از ادراک حادثه به شما دست داده، ذلتی را که تاب آوردهاید، انتظار، شوق، دلهره، ترس، وحشت، حسرت، ناکامی، بی کسی، اینها را منع - به طوری که تماشاگر نیز همین عواطف را احساس کند - آموختن این دیگر کار دشواری است و از معلم نقاش شما، هر چقدر هم فریفته رخ زیبایتان باشد، برنمیآید.
دلم میخواست در یک اثر خودم، آن شوری که در من است، آن اژدهایی که مرا به زشتی و پستی وا میدارد، آن درندهای که درون مرا چنگ میاندازد، جلوهگر شود.
آرزو داشتم با هنر خود درددل کنم و آنچه را که ناگفتنی است بیرون بریزم. دلم میخواست به خودم بگویم که چرا هیچ چیز در زندگی مرا خشنود نمیکند. دلم میخواست به کسی دل میباختم، و همه چیزم را فدای او میکردم. اقلاً آرزو داشتم آنچه را که برای شخصیت من نایافتنی است، بتوانم در یک پرده نقاشی بیان کنم.
این آن مصیبتی است که گفتنش در چند کلمه سهل و روان است. با یک جمله تمام میشود. اما انسان عمری آن را میچشد و این درد هر روز به صورت تازهای در میآید.
امروز به این فکر میکردم که بعضی مکالمات ما اینگونهاند ؛ یک نفر بلند میشود و یک موضوع "مهم" را عنوان میکند. بعد نفر بعدی میگوید این موضوع در مقایسه با "آن" موضوع چیزی نیست، نفر بعدی میگوید خیر موضوع دیگری هست که "مهمتر" است و دیگران نمیخواهند ما به مهمترها فکر کنیم، بعد یکی یکی اهم و مهم را پیش میکشیم و برای اینکه باید به کدام موضوع توجه کنیم مبارزه میکنیم. گاهی هم بعضی تلاش دارند با پیش کشیدن لایههای زیر زیری بگویند دید زیرکانهتری دارند و حزماندیشترند.
آخر چه میشود؟ توجهها پراکنده میشود. نه به مهم میپردازند و نه به اهم.
خب چون من عاشق سخنرانیکردن هستم، فکر کردم جملهی زیر توی یک سخنرانی آتشین خیلی کوبنده خواهد شد :
مهم بودن یک موضوع برای توجه کافی است. و این مسئلهی مهم، امروز توجه شما را میطلبد، اگرچه مهمترین نیست، اما هنوز "مهم" است.
یا
اینکه این مسئله مهمترین مسئله نیست، نباید آن را بیاهمیت جلوه دهد. بله؛ مهمترین نیست، اما هنوز "مهم" است!
بعد بیا به جای "این مسئله" فکر کنیم چه چیزی میشود گذاشت.
به نظر شما چه چیزی؟
میخواهم یک موضوع باز کنم با عنوان "سخنرانیهای لبخند" :))))
دیشب خواب میدیدم از یه کوچه رد میشم، دو طرف کوچه درختای زردآلو ردیفن، انقد زردآلو دارن که شاخه هاشون رو زمین رسیده. همه هم زردآلوهایی که یه سرخی روشونه از بس رسیدهن و یکم شفاف شده پوستشون چون نزدیکه که از رسیدگی له بشن. منم تو خواب با خودم گفتم اولاً که چون تو کوچهس حلاله، بعدم درسته من روزهام ولی الانکه خوابم، تو خواب چیزی بخورم اشکال نداره. دیگه همینجور که رد میشدم مشتامو پر از زردآلو میکردم و میخوردم. هنوزم مزهشون زیر زبونمه . خدایا امیدوارم معدهم داغون نشده باشه بخاطر اینهمه سیگنال غذایی که فرستادم براش، ولی واقعاً هوس زردآلو داشتم.
و جالب ابن بود که بعداً رفتم توی یه مغازهی خشکبار، لواشک خوردم، و به خودم گفتم ببین، تو الان یه روحی، و هرچقدم بخوری در عالم واقع چیزی از این لواشکا کم نمیشه، پس این ی محسوب نمیشه. و پنج تا لواشک خوردم. فقط تو فکر بودم که کاش پشتشون پلاستیک نداشت.
داشتم فکر میکردم خب تمام این احساسات و مزهها تو مغز ما ذخیره شدن. جالب بود اگه میشد با امواج این مزه رو القا کرد. چون الان هرچی تلاش میکنم نمیتونم دوباره مزهشو حس کنم.
امشب لایو علیعلیزاده و میلاد گودرزی رو دیدم. من خودم تلویزیون زیاد نمیبینم، یعنی خب تو خوابگاه که تلویزیون نداریم، پیگیرشم نبودم. ولی واقعاً باورم نمیشد مثلاً وسط برنامه علی ضیا بیاد بگه تقصیر خودتونه که سرویس ارزش افزوده رو غیرفعال نکردین و هشتصد تومن از حسابتون کم شده !! یا مثلاً گفتن همین برنامه توی ایران مال ضبط شده :/ ( بگذریم از اینکه من کلاً هنوز ایران مال رو درک نمیکنم. )
بعد در مورد امامی صحبت شد، که چجوری پولشویی کرده. از صندوق ذخیره فرهنگیان و بانک سرمایه، بعدم شهرزاد و پایتخت و . رو ساخته. یعنی بهانهش اینا بوده. البته قبل از این اصلاً نمیدونستم پولشویی دقیقاً یعنی چی، الانم نمیدونم، یکم ولی واضح تر شد برام. که مثلاً با بازیگر قرارداد میبندن یک میلیارد، صد میلیون بهش میدن، نهصد میلیون دیگه رو میزنن به جیب، کسی بیاد بپرسه پولو چیکار کردی میگه دادم به فلانی، کار فرهنگی کردم.
و مثلاً گفت به حساب محسن تنابنده و الناز شاکردوست مستقیماً پول ریخته امامی، در حالی که تمام قراردادها باید با واسطهی تهیه کننده انجام بشه.
بعد علیزاده گفت اصلاً توی انگلیس این نوع تبلیغات وسط برنامه جرمه، یعنی نمیتونی لابلای حرفات جوری که مخاطب نفهمه این الان تبلیغه یا چی، بیای تبلبغ کنی و از اسپانسر بگی. رسانهی ما هم که صددرصد ملیه که اصلاً دیگه هیچی. مثلاً BBC انگلیسی چون رسانه دولتیه، حتی یک دقیقه هم تبلبغات به هیچ نحوی حق نداره داشته باشه.
دیگه از این صحبت کردن که اگه رسانه به وظیفه خودش عمل کنه، میتونه در حد یه قوه قضاییه باشه، یعنی انقدر مطالبهگریش قوی باشه کسی مثل امامی جرئت نکنه تو روز روشن پولشویی کنه، چون بترسه آبروش تو اذهان عمومی از بین بره.
و اینکه گفتن اگه تلویزیون دنبال جذب مخاطبه، نمیتونه با برنامههای سرگرمی مخاطبو جذب کنه، چون اینکه طرف دورهمی رو میبینه، اامی نمیاره که اخبار هم بشینه ببینه. یه دکمه رو میزنه بعدش میشینه بیبیسی فارسی نگاه میکنه. و اگه واقعاً میخواد قدرت پیدا کنه، اعتماد عمومی جلب کنه، اتفاقاً راهش همینه که از این آنتن برای مطالبه گری استفاده کنه. و اگه مثلاً شبکه سه که نود فوتبالی داره ( داشت!)، یه نود اقتصادی هم داشته باشه، اون حتی مخاطب بیشتری هم میاره. بعنی همونطور که زنگ میزنن به داور میگن جرا اینجا پنالتی گرفتی، باید یه نود اقتصادی هم باشه زنگ بزنن بگن اقای فلانی شما این بودجه رو از کجا گرفتی و غیره.
این بخشایی بود که برا خودم جالب بود. و آهان اینم گفتن که تو ذهن مردم، باید سعی بشه دوقطبیهای جدید ایجاد بشه، یعنی به جای اینکه ما وقتی پایتختو نقد میکنیم؛ همچنان دو سوی نگاهمون ارزشی و غیرارزشی، قبل انقلابی و بعد انقلابی، حجاب و بیحجابی و و و باشه؛ باید مردم ازینا گذر کنن و به این فکر کنن که بودجهش از جیب کی رفته، مردم به اونا خندیدن یا اونا به ریش مردم، اسپانسر کی بوده و اینجور مسائل. ولی خب همچنان اون دوقطبیهای قدیمی پرمخاطبترن و این نیاز به تغییر داره.
بعد من خودم همیشه فیلمای کرهایو می.دیدم، واقعاً رسانهشونو دوست داشتم، و برام عجیب بود که مثلاً فلان تمدار چرا انقد براش مهمه که ازش تو خبرا چی بگن، حالا فوقش بعدش میره تکذیب میکنه دیگه. و حالا فهمیدم که اینجور نگاه کردنم، تحت تاثیر همون چیزی بوده که از رسانه تو ایران دیده بودم. در حالی که رسانهی قدرتمند واقعاً میتونه کنترل کننده باشه.
احساس حقارت و نادانی دارم الان. به ابن فکر میکنم که چرا باید الان تحت تاثیر ابن صحبتا باشم و انقدر دیر متوجه شده باشم، در صورتی که باید خودم حتی بتونم نقد کنم ابن صحبتا رو. ولی اعتراف میکنم دانش ی تاریخی و اقتصادی من چیزی نزدیک به صفره و این شرمآوره برا خودم.
آقا من از این جی چانگ ووک خیلی خوشم اومده و دارم یکی یکی فیلماشو میبینم D: عاشق وقتایی ام که انقد نسبت به همه چی بی تفاوت جلوه میده و سعی میکنه ژستشو حفظ کنه، در حالی که درونش چیز دیگه ای میگه.
اولش هیلر رو دیدم ازش، بعدش k2 و الانم دارم suspicious partner رو میبینم. همچنان هیلر در صدره برام. ولی خب آخریه باید تموم شه ببینم نظرم چیه.
داستان K2 میشه گفت یه تم غالبش. دو نفر دارن برای ریاست جمهوری می جنگن ( اینکه میگم جنگ واقعاً جنگ ها! قشون کشی!! ) و خب این آقای K2 ناخواسته میاد و درگیر این جنگ میشه. یه ماجرای عشقی هم چسبوندن بهش که فیلم یکم ملایم تر بشه ولی خب واقعاً اصلاً عاشقانه نیست.
در کل دوستش داشتم، بد نبود یعنی. باعث شد فکر کنم چقدر دنیای ت تغییر نکرده، و با اینکه ما توی یه دنیای مثلاٌ مدرن زندگی میکنیم، و در ظاهر پادشاهی و قلمرو وجود نداره، اما در ذات قضیه چیزی تغییر نکرده، یه روز برای سرزمین های وسیع می جنگیدیم، امروز برای سهام بیشتر، و جالبه که تنها چیزی که این تمدارا بهش فکر نمیکنن مردمن. یعنی اونکاری که قراره براش گماشته بشن. و اگر هم لطفی میکنن فقط برای جمع کردن رای و ظاهر قضیه ست.
شمشیر دیگه ای هم که وارد این میدون شده "رسانه" ست. رسانه میتونه با یه خبر یه شبه یه نفرو از عرش به فرش بیاره و برعکس. مهم نیست حقیقت چی باشه، مهم اینه تصمیم بگیریم چه بخشی از حقیقت رو فاش کنیم.
اما بدترین قسمت فیلم موسیقی مزخرفش بود!! و تمام مدت این موسیقی پس زمینه رو اعصابم بود. قشنگ زده بود فیلمو داغون کرده بود. موسیقی بسیار قشنگ و زیباست ولی هر آهنگی جایی داره! تمام مدت فیلم آدم فکر میکرد داره "آنچه گذشت" میبینه. از بس که توی موقعیت های حساس حتی این موسیقی ملایم تاریخی رو پخش میکردن.
*** اسپویل بسیار خطرناک ***
اینکه تهش یو جین مرد و شوهرش هم برگشت باهاش بمیره خیلی هندی بود. دوست نداشتم بمیرن. باید لعنتیا یه جوری نجات پیدا میکردن.
و این جه ها دیگه خیلی شورشو در آورده بود، هرچی تیر بهش میزدن هیچیش نمیشد، به نظرم دیگه خیلی قوی نشونش داده بودن. نباید انقد بهش تیر میزدن.
دختره هم خیلی خنگ بود و رو اعصابم بود. اصلاً لیاقت اینکه جه ها عاشقش بشه رو نداشت. ایش ایش. ولی من راستشو بخواید عاشق وقتایی بودم که دختره میگفت چیششش. یه جور خیلی قشنگی میگفت. :)))
یادمه توی دین و زندگی دبیرستان، در اثبات وجود روح، یکی از دلایل این بود که انسان همواره "من" بودن خودش رو احساس میکنه در گذر زمان، حتی اگه دستش قطع بشه، حس نمیکنه چیزی از من بودنش کم شده، و مثلاً با اینکه هر شش سال یکبار تمام عناصر بدن جایگژین میشن باز هم احساس نمیکنیم عوض شدیم و کارهای خوب و بد گذشتهمون رو همچنان به خودمون نسبت میدیم.
ولی برا خود من چیزی که سوال ایجاد میکنه افرادی هستند که یا به دلیل آایمر، یا بخاطر ضربه به سر، حافظهشون رو از دست میدن و دیگه گذشتهشون رو از خود نمیدونن. "من" اونها با از بین رفتن نورونهای عصبی دچار نقصان میشه. خب آیا هنوز هم این استدلال برای اثبات روح استدلال درستیه؟
این هم عکسهای امروز
امروز بعد از اذان نشستم و ادامهی کتاب "در جستجوی صبح" رو خوندم. آه که چقدر این کتاب خوبه، و چقدر ناراحتم که چرا توی دو هفتهی اول اردیبهشت هیچ کتابی نخوندم.
هنوز نتونستم آبیای که میبینم رو با تنظیمات گوشی به دست بیارم تو قاب. حالا فردا با تبلت امتحان میکنم، اون دوربینش با کیفیتتره شاید تونستم.
تو عکس اول میبینید که سمت راست روشنتره، خورشید داره بیرون میاد کم کم، و رنگ شرق و غرب تفاوت محسوسی داره که تو قاب این عکس نمیگنجید. برا همین یه روز هم دلم میخواد برم رو پشت بوم عکس ۳۶۰ بگیرم.
حس میکنم انسانِ مدرن، بیش از پیش به دنبال تیکزدن کارهای انجام شده و دویدن برای رسیدنه. خود من هم مستثنی نیستم. امروز فهمیدم صبح بهم فرصت قدمزدن میده، بدون دویدن، و نه برای رسیدن، بلکه برای نگاهکردن و اندیشیدن.
چالش این هفته بیدار موندن بعد از اذان صبحه. میشینم کارامو یکی یکی با فراغ بال انجام میدم، تا آسمون آبی شه، صدای خروس بیاد، پنجره رو باز کنم و صدای گنجشکا و هوای تازه بشینن رو شونههام.
چراغهای شهر هنوز روشنن و همزمان هوا روشنه. خیابونِ خلوت و صدای یه جارو. ماشینایی که هر چند دقیقه یکبار میان و رد میشن.
این آبی لاجوردیه. آبی پنج و نیم صبح. آبی سکوت.
+ سعی میکنم هرروز عکسای بهتری از این آبی بگیرم و بذارم اینجا. عکس تو گوشی خودم جهتش درست بود ولی نمیدونم چرا آپلودش که کردم اینجوری شد
++
پست قبلی امروز
برخی شنیده ایم می گویند ریشه ی همه ی مشکلات در فقر است، باید این فقر را ریشه کن کرد، اما من می گویم نخیر، برعکس! ریشه ی همه ی مشکلات در ثروت است. باید دید این ثروت های بادآورده از کجا آمده اند، این فساد اقتصادی از کجا پیدا شده است، اگر مسئله ی ثروت حل شود، فقر به خودی خود حل خواهد شد.
- سخنرانی های لبخند :))
+ یه صندلی رهبری خالی نیست برم بشینم روش؟ کیم جون اون خالی شد صندلیش؟
اونایی که بیدارن بیان حاضری بزنن ببینم :دی
هرجا هستید به ماه نگاه کنید
اینجا یه ساعت پیش حسابی بارون اومد، منم در بالکنو باز کرده م و رو به در نشسته م دارم طرحمونو مینویسم .
جاتون خالی خیلی هوا و بوی خوبی میاد
حالا همه یه نفس عمیییییییق بکشید تا ایشالله هوا روشن شه براتون عکس/فیلم بذارم از آسمون.
اینم از فیلم. فیلم از حدودای ۴ونیم تا پنج و ربع گرفته شده. صدا مال ساعت ۵:۲۰ هست. اونم منم دیگه :)
مدت زمان: 44 ثانیه
سلام !
خب بچهها من دیروز و امروزو بیدار نموندم. خواهرم تو اتاق خوابیده بود و نمیتونستم چراغو روشن کنم! اعصابمم خورد شد گرفتم خوابیدم :/ امروز هم البته ساعت ۹ کلاس داشتم. مجبور بودم بخوابم. ساعت ۹ هم پاشدهم استادمون اومد گفت برین فلان ویدیدی یوتیوبو گوش بدین. درستون همونه D: منم گرفتم خوابیدم!
ولی با این وجود باید برا روزای بعد فکری کنم. امروز بهش میگم من میخوام برقو روشن کنم برو جای دیگه بخواب :///
راستی فردا موقع غروب آفتاب ماهو ببینید. ماه توی نزدیکترین مدار خودشه و بزرگتر دیده میشه
با اینکه از گزارش نوشتن متنفففرم ولی این گزارش جمع بندیو که نوشتیم خیلی ذوق کردم. گفتم به به عجب کار تمیز و قشنگی کردیم دخترا :)))
دیگه اینکه کار کردن تو این گروهو خیلی دوس دارم. حس میکنم ما واقعاً مکمل همیم و همهمون هم به کار متعهدیم و نه تنها دنبال از زیر کار در رفتن نیستیم بلکه اگه بتونیم کمک میکنیم بار از دوش بقیه هرچی بیشتر کم بشه و مطمئنیم طرف مقابل هم هیچ وقت سواستفاده نمیکنه. از صمیم قلبم امیدوارم این همکاری پایدار باشه.
یه دعوای کوچیک تو گروهمون شد (تلگرام) و یه نفر گروهو ترک کرد. البته من حقو به اونی میدم که گروهو ترک کرد، چون به نظرم خیلی بهش توهین شد و من اگه جاش بودم حتی زودتر از این ترک میکردم گروهو. حالا امروز برگشت و بچهها اظهار خوشحالی کردن که گروه به حالت قبل برگشته. ولی من واقعاً نمیتونم خوشحال باشم و بیخودی اظهار خوشحالی کنم! بعد از اینکه هرچی دلشون خواسته به هم گفتهن و تو روی هم وایستادهن واقعاً دوباره میتونن به هم سلام کنن؟ با اینکه من توی اون دعوا نقشی نداشتم و طرف هیچ کدومو هم نگرفتم، نمیتونم با کسایی که بیاحترامی کردن به بقیه صحبت کنم، و درک اینکارشون برام غیرممکنه. من با کسایی که شیش سال قبل دعوا کردم هنوز هرگز نمیخندم و هربار میبینمشون یاد حرفاشون میفتم. گر رشته گسست میتوان بست، لیکن گرهیش در میان هست.
آیا این از من یه آدم کینهای میسازه؟ فکر نمیکنم. لبخند یه جایی توی سخنرانیهاش میگه :
باید مرز میان فراموشی و بخشش را جدا کرد. میتوانید از کسی بخواهید شما را ببخشد، اما نمیتوانید از او بخواهید فراموش کند. این خاصیت ذهن است، خاصیت نورونهای مغز است. جای خنجری که در سینه فرو میرود ترمیم میشود، چون بافتهای پوست ترمیم میشوند، دوباره مثل روز اول تکثیر میشوند و اثری از زخم باقی نمیگذارند. اما ذهن اینگونه کار نمیکند. نباید آسیبهای روان را به زخم تشبیه کرد. نورونها هرگز ترمیم نمیشوند. هرگز تکثیر نمیشوند. پس چطور میتوان از مغزی که تغییر نمیکند خواست که فراموش کند؟ چطور میتوان پیام رفته به عصبها را برگرداند؟
به کسانی که فراموش نمیکنند انگ کینهای بودن نزنید. کینه آن است که طغیان کند، درصدد انتقام باشد. شما اگر از طغیان خاطرات میترسید، به دیگران آسیب نزنید. اما اگر خاطرهای بیآزار در سر کسی نشسته، فقط به آن دست نزنید. تحریکش نکنید. لازم نیست خاطرات تلخ را با تهمت کینه شرمسار کنید. بیایید مرز بین کینه و خاطره را جدا کنیم.
+ چقد اینروزا سخنرانی میکنماااا
+ دیشب قبل خواب غذا خوردم و اصلا سحر بیدار نشدم. هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که براش تلاش کنم و این حس بدیه.
امروز تلویزیون که داشت دعای الهی عظم البلاء رو پخش میکرد معنیشو میخوندم. میدونی درسته امروز این دعا رو میخونیم، ولی حس میکنم این دعا برای روزهای خیلی سختتری فرستاده شده. و من از اون روز میترسم، از روزی که مصیبت بزرگ بشه، پنهان آشکار بشه و پرده از کار برداشته شه.
تو فکر کن، اون روز روزیه که ملتمسانه میگی وانقطع الرجا .
امیدوارم تهرانیا امشب راحت بخوابن و اتفاقی نیفته انشالله.
حوالی پنج و ده دقیقه
مدت زمان: 1 دقیقه 2 ثانیه
#سخنرانی_های_لبخند
یک زلهای آمده، موج کوتاهی چراغ خانه را تکان داده . و رفته. خانه کمی لرزیده، اما ما به کل ریختهایم، آوار شدهایم. ما سالهاست خانهها را مهندسی کردهایم، وقت آن است خودمان را هم یک مهندسیای بکنیم.
امروز
یه متنی از مارک منسون در مورد self discipline میخوندم. یه تیکه ش نوشته بود :
Most people think of self-discipline in terms of willpower. If we see someone who wakes up at 5 AM every day, eats an avocado-chia-fennel-apricot-papaya smoothie each meal, snorts brussel sprout flakes, and works out for three hours before even wiping their ass in the morning, we assume they’re achieving this through straight-up self-abuse—that there is some
insatiable inner demon driving them like a slave to do everything right, no matter what.
But this isn’t true. Because, if you actually know anybody like this, you’ll notice something really frightening about them: they actually enjoy it.
و بعد در مورد این میگه که فکر کنید چرا اون کاری که میکنید و نباید بکنید ( مثلاً خوابیدن، زیاد فیلم دیدن و .) انجام دادنش براتون دلپذیره. آیا این فعالیت هیجانی میخواد یه چیزیو درون شما پنهان کنه؟ شما رو از روبرو شدن با خودتون بازداره؟ واقعاً چرا براتون لذت بخشه، در حالی که میدونید ازون طرف هم تنبیه هایی مثل نمره کم گرفتن، نرسیدن به کارا، اضافه وزن و اینجور چیزا وجود داره. [حالا میرید متنو میخونید میبینید اصلاً این چیزا رو ننوشته :)) من دارم دریافت خودمو از متن مینویسم. ]
در مورد خود من معضل همیشگیم دیر پاشدن از خوابه. فکر کردم خب راست میگه، منکه همه ش در حال سرزنش کردن خودم بخاطر این عادت بدمم، چرا بازم به اینکار ادامه میدم؟ خوابیدن چه لذتی همراه خودش داره برا من؟ چیزی که فعلاً به ذهنم میرسه اینه که توی اون ساعت اضافه ی خوابیدن ( یعنی مثلاً 7 که بیدار میشم و هشیارم و بازم چشامو میبندم ) میتونم خوابی رو ببینم که دوست دارم، میتونم توی رویایی باشم که دوست دارم باشم، مثل اینکه یه جای دیگه و با یه شرایط زندگی کنم. چیزی که تو بیداری وجود نداره. اون واقعیت حسرت باری که نمیخوام باهاش روبرو شم.
سخنران درونم میگه " زندگی نکردن در واقعیت، چیزی از واقعی بودن آن نمی کاهد. مانند خوردن مسکنی است که تسکین نمی دهد. "
مهناز دیروز از قول قرآن نوشته بود : به جای حسادت و آرزوهای بیهوده، نعمت های تمام نشدنی خدا را از خودش بخواهید.
خیلی های دیگه هم دارن توی همین واقعیت زندگی میکنن. و خوشحالن ، زود بیدار میشن، یا حداقل با این بخش از زندگیشون مشکلی ندارن.
بیا به صحبت های سرکار سخنران گوش بدیم و این زیاد خوابیدنو تموم کنیم خب؟ چون " آنچه واقعیت را تلخ می کند، وجود حفره های خالی در آن نیست، بلکه تمرکز بر پر کردن آن حفره هاست. بالاخص آن هایی که پر کردنشان از اختیار ما خارج است. کسی نمی تواند با چشم اجسام را جابجا کند، اگرچه ساعتها به آن زل بزند. به جایش باید از چشم برای دیدن و از دست برای جابجا کردن بهره برد. همه ما این را می دانیم، اما چطور است که تلاش داریم با رویا پردازی حقیقت را تغییر دهیم؟ حقیقت تنها با تلاش تغییر می کند. "
چند وقت بود فکر میکردم چرا آنچه در واقعیت با چشمهایم میبینم، نمیتوانم در کادر دوربین بیاورم. اولین حدسم این بود که کیفیت چشم بسیار بیشتر است و پیکسلهای بسیار بیشتری دارد. بعد که یاد گرفتم چطور رنگ ها را تنظیم کنم دیدم نه، باید دلیل دیگری داشته باشد.
حدس دومم تحدب دوربین بود، مخصوصاً وقتی عکس از نمای نزدیک میگیری و قواعد و نسبتها به هم میریزد. ولی خب این مسئله در مورد عکسهای دیگر هم وجود داشت.
امروز چیز تازهای فهمیدهام، شاید این هم دلیل اصلی نباشد، اما من تازه آن را دریافتهام. چشم ( در واقع ذهن )، وقتی چیزی را میبیند، فقط آن را میبیند، و جزئیات نامتناسب و نامتقارن اطرافش را نمیبیند، ذهن قادر است اطلاعات غیرمهم را دور بریزد و نبیند. اینطور میشود که وقتی صحنهی دلربایی میبینی و عکس میگیری، تازه میبینی ای بابا اینهمه چیز مزاحم چرا در عکس وجود دارد.
این قابلیت هم دوست داشتنی است و هم خطرناک. ولی به نظر من دلیل اصلی اینکار صرفه جویی است. در ذخیره اطلاعات. درست مثل SVD. اما SVD تکراریها را دور میریزد، پس ذهن چطور کار میکند؟ چه الگوریتمی برای حذف اطلاعات غیر مهم دارد؟ چطور میتوان مثل ذهن نگاه کرد؟
این سوال بعدیای ست که باید به آن فکر کنم .
درباره این سایت